رویاهای شکننده

روزمرگی...

رویاهای شکننده

روزمرگی...

 

...سلام!

این چند روز حسابی قاطی بودم...تا حد ممکن از اطاقم هم بیرون نمیرفتم...به قول یکی از بچه ها در غیبت کبرا بودم! نه جواب تلفن میدادم نه با کسی حرف میزدم...شب تا صبح خیره میشدم به سقف اطاق!...کی بود بهم گفت دیوونه؟!...به قوله سالوادور دالی : فرق من و یک دیوانه در این است که من دیوانه نیستم...

اره خلاصه عالمی بود...جات خالی!...

میدونی من چقد از خودم بدم میاد؟...من از خودم متنفرم...خیلی سعی میکنم که نباشم ولی نمیشه...سخته...خیلی سخت...

جدیدا خیلی هم سگ شدم!...عصبانی و بد اخلاق...ولی بعضی وقتا هم به شدت مهربون میشم......باز که بهم گفتی دیوونه!!!

میدونی به طرز بدی با خودم درگیرم...به خاطر یه خطای کوچولو خودم رو به شدت مجازات میکنم!...میتونم دیگران رو ببخشم ولی خودم رو نه!...میدونی چقد سخته که خودت رو نخوای ولی خودت همیشه باهات باشه؟؟!!...اصلا تا حالا برات پیش اومده؟؟...شده تو هیچ چیز خودت رو قبول نداشته باشی؟؟...

...........میدونی حس میکنم چهرم داره بر میگرده!...دیگه اون برقی که سابق تو چشمام بود دیگه نیست...یادته همیشه میگفتی چشمات بیش از حد برق میزنه!...کاش الان میدیدی که.......

راستی تو میدونی برق چشمام کجا رفته؟!!...

خسته...

 

ای بلاگ اسکای بی شعورررررررررررر......!!!!!!........کلی چیز نوشتم همشو خورد!.....

اه اه !!

امروز نتیجه های دانشگاه ازاد رو دادن...من قبول شدم...به خاطر قبولیم واقعا از خدا ممنونم...

از خبر قبولیم یه ساعتی خوش بودم...ولی الان پر از بغضم...پر از فریادم...خدایا پس کی تموم میشه...من خسته ام...من دیگه بریدم...من دیگه نمیدونم واقعا نمیدونم چی کار کنم...خدایاااا...........اخه چرا؟؟؟؟؟

میدونم دیوونم...تو دیگه نمیخواد بهم بگی...میدونی خیلی چیزا رو نمیتونم اینجا بگم...حتی تو این دنیای مجازی هم نمیتونم بگم که چی بهم میگذزه و چی باعث میشه که بعضی وقتا دیگه بزنم به سیمه اخر....نمیدونم چرا نمیتونم؟...شاید چون با خودم راحت نیستم...شاید چون با خودم درگیرم...شاید چون خیلی اهل درددل کردن نیستم...شاید چون همیشه عادت داشتم دردامو به کسی نگم و جلو همه لبخند بزنم تا نفهمن درون من چه اشفته بازاریه...و خیلی چیزای دیگه...

خدای بزرگ تو که همه چیزو میدونی...خوب میدونی چند ساله با این مشکل دست و پنجه نرم میکنم...پس چرا...چرا نجاتم نمیدی.........خدایاااااااااااااااااااااااا...من دیگه بریدم..............

اندوه-من بی پناه است...برای رهایی التماس میکنم...

پ.ن:میشه تو هم برام دعا کنی؟

 

کمکم کن تا ازین وجود رهایی یابم...

ارزوی پاسخی دارم...میتوانی کمکم کنی؟؟...

در دریایی از رویاهای خرد شده غرق می شوم...

در تصویرهای خواب الود...مفلوج شده ام...

می توانی کمکم کنی؟؟...

امروز از صبح تا ساعت ۸:۳۰ شب خوب بود...اما از ۸:۳۰ به بعد...همش یاد-اون شعر-سهراب میافتادم که میگه:

من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است..نکند اندوهی سر رسد از پس-کوه...(نمیدونم دقیقا درست نوشتم یا نه)

اره خلاصه ساعت ۸:۳۰ اندوه-ما هم از پس کوه سر رسید و چیز کرد به حالمون!...

بگذریم.......

امروز داشتیم با مامی tv میدیدیم که یه دفعه یه کلیپ از Sean paul نشون داد...حدودا سه سال پیش یه دوستی داشتم که صداش عینه sean paul بود...پسر-خیلی خاکی و خوبی بود(البته هنوز زندست ها!) ولی به دلایلی ارتباطمون کم شد...اواخر-اسفند ساله پیش بهم زنگ زد و پیشاپیش عید رو بهم تبریک گفت...دیگه ازش خبری نداشتم...خلاصه امروز که این کلیپه رو داشت نشون میداد یه دفه یادش افتادم و به مامان گفتم فلانی رو یادته؟خیلی دوست دارم ازش با خبر شم......

گذشت و ساعت نزدیکای ۷:۱۵ یه شماره نا اشنا افتاد رو گوشیم...اول فک کردم اشتباه شماره گرفتن و جواب ندادم ولی بار دوم که زنگ خورد برداشتم....وای ی ی ی ی باورم نمیشد....خودش بود...بهش گفتم امروز به یادش بودم ولی فک نکنم باور کرد!...خیلی متعجب و خوشحال شدم...خوبه که هنوز هم یه دوسته قدیمی به یادت باشه...نه؟

راستی امروز بالاخره ثبت نام کردم...کاش قبول شم...

صبح هم فرمه تکمیل ظرفیت رو پر کردم و رفتم پستش کردم...

الان هم حالم زیاد خوب نیست...فک کنم در مراحله اولیه ی سرما خوردگیم...

پ.ن:چقد دوست دارم فردا نیای تهران!! میشه نیای لطفا؟!

 

شله زرد!

 

اول از همه اینکه عیدتون مبارک...ما امروز شله زرد پزون داشتیم...از صبح تا حالا درگیر بودیم...

ببین!وقتی داشتم شله زرد هم میزدم خیلی دعات کردم...خیلی به یادت بودم...

میدونی امروز دلم برای خالم خیلی گرفت...خاله ی زیبا و خانوم من گیر- یه مرد-احمق افتاده و به خاطر- بچش مجبوره باهاش بسازه...امروز همه خونه ی ما جمع بودن به جز این خالم...طفلک...وقتی صبح داشتم باهاش حرف میزدم میشد راحت فهمید که چقدر غمگینه...دلم براش سوخت...خدایا خودت کمکش کن...

دیگه اینکه من امروز هم به کل بیخیال-درس بودم....با این وضعیت فک میکنی قبول شم؟؟!!

خودم که فک میکنم قبول شم!!

همه ی احساسات بوسیله ی سکوتی درونی تحلیل رفتند...

همه ی غم ها بوسیله ی اشک نا ارام شده است...

خداوندا...به بخشندگیت قسم...دعایم را بشنو...