رویاهای شکننده

روزمرگی...

رویاهای شکننده

روزمرگی...

 

انقدر این چند روز جسم و روحم درد کشید که تصورش برای خودم هم مشکل است.

این لعنتی انگار دست از سر ما بر نمی دارد.جدن بهای این زندگی چقدر است؟

دیگر نمی توانم...بگو ضعیفم...بگو نازک و شکننده ام...بگو قدر نمی دانم...اخر تو چه می دانی؟

هیچ...

هیچ کس از واقعیت زندگی دیگری خبر ندارد...نگو همه درد و غصه و مشکل دارند که گوشم پر است...

کاش جسارت از بین بردن خودم را داشتم...هی رفیق اشتباه نکن ، خودکشی حماقت نمی خواهد...بلکه جسارت می طلبد...من ندارم...حداقل تا به حال نداشته ام...

از این وبلاگ هم دیگر متنفر شده ام...همش چس ناله...همش اعتراض به زندگی...همش لعنت به سرنوشت...

شاید این وبلاگ لعنتی را هم دیگر ازاد کردم...

چقدر باید پرداخت؟

ما هر چه را که باید از دست داده باشیم

                                               از دست داده ایم...

            چقدر باید پرداخت؟...

در مرز نگاه من

از هر سو

دیوارها بلند ،

دیوار ها چون نا امیدی بلند است...

 

خب بالاخره نتیجه ها رو دادند...قبول شدم...اما نه انجایی که فکر می کردم...

رتبه ام بدک نبود...اما احتمالا شانسم همچنان بدک باقی مانده بود...

موقع انتخاب رشته مامان اصرار داشت همون جایی رو بزنم که کاردانی هم همونجا بودم...ولی طبق معمول حرف خودم رو عملی کردم...گفتم دیگه دلم نمی خواد برم اونجا( به علت یک سری دلایل منطقی و غیر منطقی!)...در ضمن قطعا انتخابات بالاتر رو قبول می شم و نیازی نیست که اونجا رو هم بزنم...هه هه!

حالا نمیدونم اشتباه کردم اونجا رو بالاتر نزدم یا نه...جایی که الان قبول شدم خیلی به دلم ننشست...

خیلی حالم گرفته شد ولی مامان گفت چند روز پیش یه خوابی دیده...خیلی عجیب بود...برام که تعریف کرد یه کم اروم شدم...نمی دونم...شاید حق با مامان باشه...

ولی من حسابی اشکهامو ریختم و دماغم رو قرمز کردم!...الان هم حس می کنم سرم دو برابر بدنم وزن داره...!

به هر حال باید پذیرفت...

زندگی می تونست خیلی بی رحم تر از این حرف ها باشه...

شنبه دقیقا هفت سال از روزی که پدر بزرگ نازنینم پیش ما نیست میگذره...چقدر راحت و بی صدا رفتی بابا جونم...کاش منم امشب بیام پیشت بابایی...اگه بدونی رو دلم چقدر غصه دارم...

یاد اون ماه رمضون ها میفتم که شبها خونتون می موندم...یادته چه ماکارونی های خوشمزه ای درست می کردی؟...بابا جونم امروز از صبح که پاشدم دلم وحشتناک هواتو کرده بود...حالم گرفته بود...نتیجه کنکور هم بیشتر حالمو گرفت...ولی گور بابای هر چی کنکور کوفتیه...ای کاش هنوز تو بودی...اونوقت تو هم بهم میگفتی : دخمله درس که همه ی زندگی نیست...یادته بابا جونم؟...کاش نگاهت فقط از پشت قاب عکست پیدا نبود...بابا جونم وقتی نیستی چطور برم خونتون و پای سفره افطار بشینم؟..توی تمام این هفت سال ماه رمضون ها هر وقت رفتم خونت پای سفره افطار گریه کردم...باور کن دست خودم نیست...هفت سال گذشت بابایی...بابایی دلم برات تنگ شده به خدا...بابایی چشمامو ببین...لرزش دست هامو ببین...به خدا این روزا هیچ کدوممون حال و روز خوشی نداریم...تو از خدا بخواه کمکمون کنه باباجونم...

 

 

لحظه ها روی هم می ریزند ، پچ پچ کنان ، همچون دانه های ارزن...و تمام عمر منتظر می مانی شاید به اوج زندگی برسی...

 

صدای تام ویتس رو که می شنوم انگار دوباره مثله قدیما روبروی تو نشستم و دستهام رو زیر چونم گذاشتم و با دقت به حرکت دستهات نگاه می کنم که توتون رو توی پیپ می چپوند!...یادت میاد؟....صدای قیژ قیژه اون صندلیهای لهستانی رو یادت میاد؟...قهوه های مخصوص تلخی رو که درست می کردی یادت میاد؟...پاییز های خیابون ولیعصر رو یادت میاد؟...

میدونستی من بیشتر از اینکه عاشق تو باشم عاشق اون لحظه ها بودم؟...چطور بگم...من هیچ وقت عاشقت نبودم...ولی دوستت داشتم...تو رو نمی دونم...راستی تو چی؟...عاشقم بودی یا دوستم داشتی؟...این رو هیچ وقت ازت نپرسیده بودم...

کاش الان بودی...خیلی تنهام...خیلی...

امشب داشت خوابم می برد که زنگ زدی...همیشه همینطور بودی...خروس بی محل بودی!...

اخه لامصب چرا تو هیچ وقت عوض نمی شی؟...چرا؟...منو ببین...ببین چقدر عوض شدم...ببین چقدر موجود پستی شدم...ببین با اون فارایی که یه روز دستش توی دست تو بود چقدر فرق دارم...می بینی؟...

گفتی دلتنگی...گفتی زندگیه خشک شده ی اونجا رو دوست نداری...نگاه بی تفاوت مردم اونجا رو دوست نداری...فضای یخ زده ی اونجا رو دوست نداری...

اینا رو تو می گفتی...تویی که به همه چیز قشنگ نگاه می کردی...تویی که نگاه مردم خودمون رو بی تفاوت نمی دونستی...تویی که فضای اینجا رو یخ زده نمی دونستی...همیشه می گفتی اینا به خاطر حظور منه!...حالا جدی راست می گفتی؟؟...هووووم...اون روزا رفت...تو هم رفتی...می دونم...خودم خواستم نباشی...

ولی این روزا بد جور به حظورت احتیاج داشتم...

به حظور دوستی احتیاج داشتم که منو برای خودم بخواد...فقط خودم...از این قربون صدقه رفتن های چندش اور خسته شدم...

 

خب بسه دیگه...این چس ناله ها دردی از ما دوا نمی کنه...تو هم به شرایطت عادت میکنی...مثله من...تو هم مثله من منتظر باش...منتظر اینکه یه روز زندگیت به نقطه ی اوجش برسه...شاید یه روز برسه...نه؟

 

راستی این سازمان سنجش چرا تکلیف ما رو روشن نمی کنه؟؟...منتظرن ثبت نام ازاد تموم شه بعد نتیجه ما ها رو بدن؟...خب دیگه...نمی شه به ضرر دانشگاه ازاد کار کنن که...دست در دست هم دهیم به مهر . میهن خویش را کنیم اباد !...

با این کارشون هم مالیه ی دانشگاه ازاد اباد می شه هم میهنمون اباد میشه هم دهان ما !...

 

 

من برای امروز زندگی می کنم

نمی توانم از سوختن درون فرار کنم

خاکستر به خاکستر

گرد به گرد...

 

نتایج کنکور دیپلمی ها رو امروز دادند...یاد سالی که خودم کنکوری بودم افتادم.یادم میاد زمان ما قبول شدن واقعا سخت بود...ولی شنیدم که امسال از هر سه نفر دو نفرشان قبول شدند...جالبه ! مملکت جالبی داریم...نسل ما هم نسلیست جالبتر...

کودکی هایمان در بمباران گذشت...جوانی در کنکور و هزار مساله ی حاشیه ای و غیر حاشیه ایه دیگر...هیچوقت فرصت چندانی برای نشان دادن قابلیت هایمان نداشتیم...اکثر هم سن و سالهایم افسرده اند...

برای خود من جوانی اوج همه چیز بود...مهد کودک که می رفتم دوست داشتم زودتر هم سن میترا جون (مربی مهد کودکمان) شوم...برای من جوانی اوج همه چیز بود...

افسوس که زندگی هیچوقت با محاسبات ما جور در نمی اید...

 

اضافه شده در ساعت ۴:۴۵ صبح:

بابا من کی حرف از افزایش ظرفیت اصلی و غیر اصلی و فرعی و غیر فرعی زدم؟؟!!

من فقط شنیده هامو گفتم از زبان یک دوست کنکوری...

بیشتر منظور من این بود که امسال تعداد شرکت کننده ها نسبت به سالی که ما کنکوری بودیم خیلی کمتر شده بود...همین...(اینو دیگه مطمئنم)

قصد توهین به کسی رو هم نداشته و ندارم...