رویاهای شکننده

روزمرگی...

رویاهای شکننده

روزمرگی...

 

در من هراس نیست ز سردی و تیرگی

من از سپیده های دروغین مشوشم...

 

دیشب تولد دعوت بودم...

 

سال اول دانشگاه که بودم یه جمع ده پونزده نفره بودیم که همه بچه تهران بودیم و برنامه هامون همه با هم بود...توی اون جمع باهاش اشنا شدم...اولش خوب بود...خیلی خوب...ولی بعد از یه مدت انتظاراتش تغییر کرد...منم کم کم بیخیالش شدم...از ادمهایی که تو رو فقط به خاطر جسمت دوست دارن متنفرم...این قضیه فقط در یک مورد جواب میده و اون هم وقتیه که تو هم طرفت رو فقط برای جسمش دوست داشته باشی...!!!

قبول شدنم تو یه دانشگاه دیگه و انصراف از اون دانشگاه باعث شد که خیلی به ندرت ببینمش...البته گهگاهی زنگ میزد...ولی من همیشه یه جور حرف میزدم که خودش بفهمه و زود قطع کنه...سه چهار سالی از اون روزا گذشته...از بچه ها شنیده بودم که با دختر عموش نامزد کرده...یه روز توی تعطیلات عید امسال زنگ زد و سال نو رو تبریک گفت...منم نامزدیش رو بهش تبریک گفتم...جا خورد و گفت نامزد چیه بابا...دوست دخترمه...!!!!....منم دیگه چیزی نگفتم...وقتی داشیم کم کم خداحافظی می کردیم  گفت فارا بیا دوباره شروع کنیم ، من نمیتونم فراموشت کنم.!!....منم چنان داد و بیدادی راه انداختم که حسابی جا خورد و دمش رو گذاشت رو کولش و رفت...یکی دو بار دیگه هم زنگ زد ولی جوابشو ندادم...دیگه ازش هیچ خبری نداشتم...

دیشب تو مهمونی دیدمش...فکر نمی کردم اونم دعوت شده باشه...

با این پا درد و کمر درد به اصرار دوستان داشتم لزگی میرقصیدم!که یهو چشمم افتاد بهش...یه لحظه موندم...

با دختر عموش اومده بود...یکی از بچه ها برگشت بهش گفت فلانی چقدر از عروسیت به اینور چاق شدیا.!...سریع خودش رو جمع و جور کرد و موضوع رو عوض کرد...

فهمیدم که بعله!...اقا دی ماه 85 دوماد شدن!..فک کن..!

.طفلک زنش...به نظر غمگین میومد...خیلی غمگین...

من واقعا اینجور مرد ها رو نمیتونم درک کنم...خوب بابا جان میخوای با چند نفر باشی  خب باش...دیگه چرا زن می گیری اخه؟...تو که خودت میدونی به یه نفر نمیتونی تعهد بدی چرا ازدواج میکنی و یه دختر رو بدبخت میکنی؟...تا حالا فکر کردی این موضوع برای یه زن چقدر دردناکه؟...تا حالا این نکته رو متوجه شدی  که خیلی بدبختی؟!...

هر وقت که حرف ازدواج پیش میاد این ترس باهامه که نکنه منم یه روز دچار شرایطی مثله اون دختر بینوا بشم...وای خدایا خیلی وحشتناکه...خیلی...

 

پ.ن: کمرم هنوز درد داشت ولی خیلی بهتر شده بودم...دیشب با اون لزگی رقصیدنم چیز زدم به کمرم!...از دیشب تا حالا دوباره افقی شدم...البته صبح یه امپول نوش کردم که باعث شد یه کم دردم کم بشه...خلاصه اینکه اگه کمرتون همراه با پاتون درد میکرد تحت هیچ شرایطی نرقصین...اونم لزگی!...

 

اه ای زندگی منم که هنوز

با همه پوچی از تو لبریزم

نه به فکرم که رشته پاره کنم

نه بر انم که از تو بگریزم...

 

چند وقت پیش جایی خوندم " ما می توانیم انتخاب کنیم که نا امید نباشیم" خب باشه ولی اگه نا امیدی ما رو انتخاب کرد اونوقت چه کنیم؟!...

خسته ام...از این بیماری که چند ساله باهامه و هر چند وقت یک بار به اوج میرسه خسته ام...از این که میبینم مامان چقدر به خاطر من پریشون میشه خسته ام...

علاوه بر اون این کمر درد و تا قسمتی پا درد شده چیز بالا چیز!(خب املاشو بلد نیستم   )...این یه مدت تقریبا همه برنامه هام کنسل شد...

نمیدونم چرا اینقد هم میلم میکشه چیزای ترش بخورم!...کلا ترشی دوست دارم ولی دیگه هیچوقت اینجوری نبودم...

خلاصه اینکه یه شیشه رب اناری که ماه پیش از رشت برامون اورده بودن همین نیم ساعت پیش تموم شد...

علاوه بر اون مقدار زیادی لواشک و الوچه و البالو خشک و ...طی این چند روز تموم شد...

خب ادم وقتی ترشی زیاد میخوره گرسنه میشه دیگه...اشتهام هم حسابی باز شد...تحرکم هم این یکی دو هفته کم بود...امروز رفتم رو وزنه دیدم به به...دو کیلو چاقیدم !...مرسی خدا !

راستی این دو هفته که خونه نشین بودم دست به ابروهام نزدم!...شده پاچه بز...توی مجله های مامان یه مدل ابرو دیدم توپ!...میخوام بدم برام اون شکلی بردارن...از این مدل هشت همیشگی هم خسته شدم...

دیگه اینکه تو این مدت یه تابلو کشیدم...توش فقط رنگ مشکی و زرد و قرمز استفاده کرده بودم...میخواستم بندازمش تو بالکن که مثله بقیه تابلوها خاک و گاهی هم اب بخوره که مامان نذاشت...زده روی دیوار اطاقش بالای تخت...اخ مامانم کاش انقد به خاطر من اذیت نمیشدی...میدونم تو هم از اینکه منو اینطوری می بینی داری عذاب میکشی...کاش خدا دلش به حال تو میسوخت...

این بغض لعنتی تا کی باید توی گلوم باشه خدا؟...

 

پ.ن:امروز بازم زنگ زدی...چی میخوای ازم؟...تو که اخر این ماه داری میری...فقط میخوای منو یاد قدیما بندازی؟...

پ.ن:خدایا چشمهام دیگه یاری نمیکنن...به بخشندگیت قسم دعایم را بشنو...

زندگی یک بار به من خیانت کرد

(هنگامیکه به دنیا امدم)

و من پذیرفتم بعضی چیز ها تغییر نیافتنی اند...

 

سعی کن...سعی کن خودتو همینطور که هستی دوست داشته یاشی...همینطوری...اهای فارا با تو ام ها...!

حال جسمیم هنوز هم جالب نیست...سخته...خیلی سخته...ولی یه وقت فک نکنی من از رو میرم ها...نه...زیاد پیش میاد که طاقتم خیلی خیلی خیلی خیلی  کم میشه...ولی بازم منتظرم...شاید منتظر یه معجزه...!

چند روز پیش تازه از حموم در اومده بودم.. اومدم دولا شم شارژر رو از رو زمین بر دارم که یه دفه کمرم گرفت...بد گرفتا...همینطور دولا مونده بودم...انگار دست راستم هم فلج شده بود...حس وحشتناکی بود...ماما رو صدا زدم و حدود پونزده  دیقه همینطور دولا با یه دست اویزون شده مونده بودم تا کم کم به کمک ماما تونستم بشینم...یه بار هم ساق پای راستم اینطوری شده بود...همون وقتا که با غزل همخونه بودم...اونشب غزل خونه نبود که پام گرفت...اونم خیلی وحشتناک بود...یادمه غروب بود و تمام چراغای خونه هم خاموش...از شدت درد گریم گرفته بود...حتا وقتی غزل زنگ خونه رو میزد نمیتونستم تکون بخورم و در رو براش باز کنم...

اره خلاصه مامی به کمرم پماد زد و منم گرفتم خوابیدم که یه دفه میم زنگ زد و گفت من تهرانم پاشو بریم کوه!...منم که پررووووو بیخیال کمره شدم و رفتیم در بند...یه کم رفتیم بالا و بعد برگشتیم و تا حد مرگ قلیون کشیدیم...یه عالمه هم از این الو کثیفا و سه مدل لواشک و البالو و اینا گرفتیم...میم که زیاد دوست نداره از این چیزا...همه رو داد به من...البته با مسئولیت خودم!

همین دیگه...

اهان راستی میم برام یازده تا کتاب هم اورده بود و یه سری فیلم...خوبه دیگه..منو ساخت تا اخر تابستون...!...

اییییییی...کاش زودتر این تابستون تموم شه...از این هوای افتابی واقعا گریزونم...

فکر می کنم باید بمیرم

با دستانی مدفون در گل ابه ی جاده ها...

 

1- این روزا حال و روز جسمی ام زیاد جالب نیست...یعنی اصلا جالب نیست...گاهی وقتا فکر می کنم اگه این مشکل باهام نبود چقدر راه پیشرفت برام باز تر بود...خب تو که نمی تونی درک  کنی...بگذریم...

 

2- خدایا...خدایا...خدایا....صدامو می شنوی؟...باور کن منم یکی از بنده هاتم...بهم رحم کن....خواهش میکنم...دیگه بسه...کاش می تونستم...کاش قدرتشو داشتم...کاش...

 

3- پارسال همین وقتا بود که به خاطر افسردگیم روزی سه تا قرص می خوردم...همش خواب بودم...خواب ـ خواب...عجب دنیایی داشتما...!

 

4- دیشب خواب  دیدم نتایج کنکور رو دادن...من قبول شده بودم...نوشهر !...

 

5- امروز با سارا حرف می زدم که زنگ زدی...فکر می کردم یا تو دیگه زنگ نزنی یا اگه زنگ بزنی من جوابت رو ندم....ولی هیچ کدوم نشد...تو زنگ زدی و منم جواب دادم...گفتی داری میری...میری کانادا...گفتی باید با هم می رفتیم ولی من خودم نخواستم و همه چیز رو خراب کردم...گفتی یه روز پشیمون میشم...هه!!

یاد اون شب افتادم که دوتایی نشسته بودیم جلو شومینه و هی سیگار کشیدیم و هی empyrium گوش کردیم و نزدیک دو ساعت تو تاریکی بدون اینکه با هم حرف بزنیم کلی با هم حرف زدیم..!...

خب...اونجا بهت خوش بگذره...!

 

6- یه شنبه وقتی بارون اومد توی پارک دانشجو بودم...با یه خروار کتاب که از انقلاب خریداری شده بود...تمام کتابام خیس شد...ولی خیلی بهم چسبید که وقتی ملت در تکاپو بودن تا جایی برای پناه گرفتن و خیس نشدن پیدا کنن من مثله مالیخولیایی ها بی خیال زیر بارون راه رفتم...

 

7- ببینم این کتاب "با اخرین نفسهایم" چرا پیدا نمیشه؟؟...من میخوامشششششش...

 

8- این کتاب "بونوئلی ها – انتشارات چشمه" هم چیز جالبیه ها...به دوستان سورئالیست توصیه می کنم حتما بخوننش...