رویاهای شکننده

روزمرگی...

رویاهای شکننده

روزمرگی...

هیچکس نمی تواند بهتر از خودمان ما را فریب دهد...(گوته)

 

20 بهمن 82 ازدواج کرد...با دوست پسرش...یادمه درگیر پروژه های اخر ترم بودم و نتونستم برای عروسیش بیام تهران....یه مدت بعد رفتم خونه شون...یادمه توی خونه ش اصلا احساس خوبی نداشتم...رفته بود روی نرو من با این تظاهرش به شاد بودن...یه ساعتی میشد نشسته بودم که شوهرش اومد...یه پسر بور و لاغر و حسابیییییی خمار!...به نظرم اصلا حال طبیعی نداشت...بعد از سلام و اینا پسره رفت تو اطاق خواب و در و بست ...چند دقیقه بعد پاشد و مانتوشو پوشید وبا دستپاچگی گفت : پاشو بریم یه کم دور بزنیم.......رفتیم....دو تا سیگار که کشید یه کم اروم شد و شروع کرد به حرف زدن...از این که گرفتار چه اشغالی شده و پشیمونه که ازدواج کرده و.................اونموقع معنی لبخند های تصنعیش رو فهمیدم.........

گذشت....کم و بیش با هم در ارتباط بودیم....تا حدودی میدونستم  با شوهرش درگیره.....سال 84 ماه رمضان بود......خوب یادمه عصر بود و من داشتم خونه رو که پر از فوم و خرده چوب و بقیه وسایل ماکت سازی شده بود تمیز میکردم که زنگ زد و گفت میخوام بیام شهرستان پیشت......میدونستم تو اون شهری که من دانشجو بودم یه دوست پسر داره به اسم علی که البته این علی هم خودش جریاناتی داشت..!....گفتم علی میدونه داری میای؟...گفت نه بابا علی رو ولش میام با هم بگردیم و خوش بگذرونیم...

خلاصه اومد....ساعت 4 صبح رسید...اونروز کلاس مهمی داشتم و بهتر بود کلاسم رو نپیچونم...رفتم دانشگاه و قرار شد شب بریم و بگردیم....

غروب رسیدم خونه و داشتم لباسامو عوض میکردم که  با یه سوتین قرمز! اومد جلومو گفت:فارا این چطوره ؟ بهم میاد؟!......بعدش گفت حاضر شو که برا امشب با دوستای علی برنامه گذاشتم!.....گفت علی گفته من امروز نیستم و منم دیدم حالا که علی نیست با دوستاش خوش بگذرونم!...معععععععععععععععععععععععععععععع..............فک کن!...با دوستای دوست پسرت قراری بذاری و سوتین قرمزی و دیگه خود حدیث مفصل بخوان !!.......

من نرفتم و فک کردم اونم نمیره ...ولی در کمال تعجب دبدم رفت!....با دو تا پسره خفن که من از نگاهشون هم میترسیدم!......رفت و نزدیک صبح برگشت خونه...بماند که چقدر دل من شور زد و چند بار شوهرش زنگ زد و ....وقتی رسید سریع  یه لیوان شیر خورد و رفت ترمینال تا برگرده تهران!...گفت باید زود برم شوهرم انگارشک کرده!.....اره دیگه...معنیه اینکه گفت میام تا با هم خوش بگذرونیم رو هم فهمیدم!.....

حالا چرا اینا رو گفتم ..امشب بعد از یک سال بهم زنگ زد.......گفت چند وقت پیش طلاق گرفته چون فهمیده شوهرش بهش خیانت کرده وداغون شده  و افسرده شده وخوش به حال من که مجردم و به این مردا اعتماد نکنم و.........

نمیدونم چرا اینا رو نوشتم......نمیدونم حق با اون بود یا با شوهرش.......خیلی وحشتناکه...اینکه زن و مردی تصمیم میگیرن با هم زندگی کنن و به هم تعهد میدن اما باز هم هر کی برا خودش زیر ابی میره...وحشتناکه....

فر فری!

 

اقا ما در راستای تحریک حس تنوع طلبیمون حدودا دو هفته پیش رفتیم ارایشگاه و موهامون رو فر شش ماهه کردیم !( البته موی من اینقده نرم و صاف بود که خانوم ارایشگر گفت احتمالا فر من سه ماه دوام میاره..!) ...پس از پرداخت 30 هزار تومن ناقابل قیافمون خیییییییلییییییی عوض شد و به قول دوستان چهرمون کلی س ک س ی شد..!!.......خلاصه ما که عمری با موهای صاااف سر کرده بودیم به یک باره با پدیده ای به نام موی فر شده و مراقبت های بعد از ان اشنا شدیم........ببین خیلی خوبه ها ولی دهن ادمو سرویس میکنه....فک کن کلی به موهات میرسی بعد مقنعه سرت میکنی و میری کلاس و وقتی میای خونه و مقنعت رو برمیداری کلت میشه عینه چوپونا..!...

 

پ ن : ببین من عاشق این شعر شاملو ام....

 

مرا

تو

بی سببی

نیستی

به راستی

صلت کدام قصیده ای

ای غزل..

ستاره باران جواب کدام سلامی به افتاب

از دریچه ی تاریک؟

کلام از نگاه تو شکل می بندد

خوشا نظر بازیا که تو اغاز میکنی..

پس پشت مردمکانت

فریاد کدام زندانی است

که ازادی را

به لبان بر اماسیده گل سرخی پرتاب میکند ؟

ور نه این ستاره بازی

حاشا

چیزی بدهکار افتاب نیست...

نگاه از صدای تو ایمن می شود

چه مومنانه نام مرا اواز می کنی

و دلت کبوتر اشتی است

در خون تپیده به بام تلخ

با این همه چه بالا

چه بلند

پرواز میکنی...

 

اگه جاییش اشتباه بود ببخشید اخه از حفظ نوشتم...

 

بدون شرح..

 

دفعات بیشماری به تو اعتماد کردم..

گذاشتم برگردی..

می دانستم..

ارزو می کردم..

می دانی

باید فرار می کردم..

ولی ایستادم.

شاید همیشه می دانستم

رویاهای شکننده ام برای تو شکسته بود...

 

بیا تا برایت بگویم

چه اندازه تنهایی من بزرگ است...

 

صدای فرهاد تو اطاق نا مرتبم میپیچه...."می بینم صورتمو تو ایینه..با لبی خسته میپرسم از خودم...این غریبه کیه از من چی میخواد...اون به من یا من به اون خیره شدم.."

.....حس میکنم سرم هم مثله قلبم دارای ضربان شده...سیگارم تو زیر سیگاری داره تبدیل میشه به یه خاکستر استوانه ای شکل...چای پر رنگ هم تو لیوان روی میز بغل دستمه...کف اطاق پر از کتاب وشیشه های گواش و بوم و قلمو وپاستل و تابلوهای نصفه و نیمست...کنار در تراس هم شلوار جین رنگ رو رفتم همراه با دو لنگه جوراب یکی زرد و اون یکی طوسی افتاده!...هر چی فکر میکنم یادم نمیاد که چه وقت اینا رو پام کردم که الان اینطور لنگه به لنگه افتادن گوشه ی اطاق.....پنجره ی اطاق رو یه کم باز میکنم...اطاق پر از دود سیگار شده........این پسر خونه روبرویی نشسته کنار پنجره و مثله همیشه برام دست تکون میده!!...عجب همسایه های خجسته دلی داریم ما !!......سیگار رو از تو زیر سیگاری بر میدارم و تا میام بذارمش گوشه ی لبم. پودر میشه!!....از تو پاکت یکی دیگه بر میدارم....

هنوز هم صدای فرهاد از اسپیکر پخش میشه..."روزا با هم دیگه فرقی ندارن.....بوی کهنگی میدن تمومشون..."....

 

پ.ن : امشب عروسیه یکی از دوستان دوران دبیرستانم بود...خیلی دلم میخواست برم ولی به دلایلی نشد....خانوم شین عزیز از ته قلبم برایت ارزوی خوشبختی و ارامش میکنم..