رویاهای شکننده

روزمرگی...

رویاهای شکننده

روزمرگی...

 

چند وقتیه عجیب دلم برای اون خونه ی کوچولوم تو ویرجینیا!(من سر یه قضیه ای به اون شهرستانی که توش دانشجو بودم میگفتم ویرجینیا) تنگ شده..دارم تصور میکنم اگه الان اونجا بودم چه میکردم؟...خوب معلومه من معمولا اونجا این ساعتها یا تو تراس بودم و داشتم سیگار میکشیدم..یا خط کش و راپید به دست بودم..یا پای تلفن بودم وبا توی خر حرف میزدم!..یا چراغا رو خاموش کرده بودم و نشسته بودم رو سنگ اپن اشپزخونه و خیره شده بودم به اون کوه سنگیه پشت پنجره و چایی میخوردم....گاهی ساعتها به اون کوه و هتلی که تازه ساز بود وبالاترین طبقش رستوران گردون داشت و صد البته غذایی مزخرف خیره میشدم....من چقدر اون لحظه ها رو دوست داشتم.....گاهی وقتا اگه ایتی حوصله داشت اونم پهلوم میشست و با هم خیره میشدیم........الان ایتی نشسته رو مانیتور و داره بهم نگاه میکنه...میدونم اونم دلش برا اونجا تنگه.......

پ.ن 1:امروز خیلی دلم شیرینی میخواست..نمیدونم چرا.اخه من همیشه از چیزای شیرین بدم میاد...ولی امروز دلم میخواست دیگه...دلم زولبیا بامیه هم میخواست!..ولی متاسفانه پیدا نشد که نشد......به قول دوستان انگار که تخمش رو ملخ خورده بود که هر جا رفتیم نیافتیم!...حیف!....

پ.ن 2:جمعه ی هفته پیش با دوستان رفتیم دربند..نشسته بودیم و حرف میزدیم که یه دفه بحث سر این شد که وقتی بچه بودید دوست داشتید در اینده چه کاره شوید؟...من نمیدونم چرا همه دوست داشتن دکتر یا مهندس یا خلبان بشن!...فقط علی دلش میخواست بقال بشه!...میگفت واقعا ارزو داشته که یه بقالی کوچیک سر کوچه شون داشته باشه ولی خودش هم نمیدونه چرا ناغافل شده مهندس برق!........

          مرا رها کن از این فکر تنهایی....

روحم تنهاست..خیلی خسته و تنهاست...درست همون وقتی که میخوای خیلی خیلی بنویسی یعنی وقتی خیلی خیلی حرف داری نمیدونم چرا کلمه ها رو گم میکنی...کلمه ها تو جمجمت معلق میشن...چقدر بده معلق بودن...کاش هیچوقت سقوط نکنی یا اگه هم کردی تپی بیوفتی و خلاص...معلق بودن سخته...اصلا نمیدونی باید امید داشته باشی یا نه...هیچی نمیدونی...فقط میدونی معلقی...تا کی؟؟...اونم نمیدونی....همه چیز کپک زده دوست من...حتی من و تو....

چقدر موسیقی خاطرات رو میتونه شفاف نشون بده...حتی شفاف تر از عکس...انگار پرت شدم به سه سال پیش............هی تو که خوب میدونی دارم کدوم اهنگ رو میگم؟!...

اهای فارا تو هیچ فرقی با سه سال پیشت نکردی...فقط یه کم احمق تر شدی!....

خدایا اگه هستی ....اگه صدامو میشنوی...اگه هنوز هم فارا رو جزو زنده ها حسابش میکنی....یه کم بیا پیش ما....بیا با هم گپ بزنیم...گریه کنیم...از همدیگه گله کنیم....سر هم داد بکشیم........هوووم!

میدونی خدای من با خدای همه ی شما فرق داره....اون بلده گریه کنه...بلده نوازش کنه...بلده معذرت خواهی کنه.....چیه؟؟!! حسودیت شد؟؟!!......

امشب فارا تو چشماش یه حال غریبیه...خشم و نگرانی و حماقت و شاید هم ترس.....امشب فارا ....ولش بابا....یه احمقی میگفت چون بگذرد غمی نیست...ولی من میگم مهم اینه که چگونه بگذرد!......

فرایند بخشیدن خود خیلی سخته...میدونی.یه کاری میکنی بعد همش اون کاره وقت و بی وقت میاد و دمه گوشت جیغ میزنه که اهاااای فارا تو منو کردیا !...اونوقت تو دوباره میشینی و منطقی باهاش حرف میزنی ولی اون خیلی خیلی خر تر از این حرفاست! اصلا محل نمیذاره و فقط یه سره جیغ میکشه که ااااهااای فارا منو کردیا ! ....فارا این وقتا خیلی مستاصل میشه....گریه میکنه....ولی چه فایده اون همش داره جیغ میکشه....تو میدونی با چی میشه خفش کرد؟....

پ.ن:این پست رو دیشب نزدیکای صبح نوشتم...ولی اینترنتاتمون قطع بود!