رویاهای شکننده

روزمرگی...

رویاهای شکننده

روزمرگی...

 

حالم خیلی بده...خیلی بد...خیلی بد...

می خوام خودمو بالا بیارم ...

ازت متنفرم...

از حماقت-خودم متنفرم...

عق... 

 

 

هیچکس نمی تواند مرا

اینجا

در روحم پیدا کند...

امروز صبح از خواب که بلند شدم نا خود اگاه به ناخون های بلند دستم نگاه کردم و یه دفعه طی یک عملیات انقلابی رفتم ناخونگیر رو برداشتم و ناخونام رو از ته گرفتم!...نمیدونی چه حسه خوبی بهم داد!...عجیب احساس سر خوشی کردم....حسابی خل شدما...نه؟؟!!

بعدشم رفتم حموم و حدود ۲ ساعت تو حموم بودم تا همه ی استرس های دیشب رو از وجودم خارج کنم...تا حدودی هم موفق به این کار شدم!....اره دیگه الان یه فارای تمیز و مرتب و خوشگل نشسته و داره تایپ میکنه....

صبح عاشورا زود از خواب بلند شدم و با ماما شروع کردیم به درست کردن شله زرد...میدونی ما هر وقت شله زرد پزون داریم مامانی(مامان بزرگم) میاد و در واقع اون برامون میپزونه...من و مامی هم دستورات مامانی رو اجرا میکنیم...ولی این دفعه مامانی نتونست بیاد و من و ماما شروع کردیم...البته یه دستمون به تلفن بود که از مامانی دستور بگیریم....اخر سر هم شله زرد خوبی شد...فقط یادمون رفت که زعفرون-اب شده رو از صافی رد کنیم و به همین دلیل تو شله زردمون تیکه های زعفرون پیدا بود!...البته به نظر من کلی هم شله زردمون رو خوشگل کرده بود.!!!....خلاصه شله زردا پخش شد و من و ماما یه نفس-راحت کشیدیم...شبش هم ماما با خالم رفتن شام غریبان...منم هم تاسوعا هم عاشورا فقط تو خونه بودم... اصلا دوست ندارم این شبا برم بیرون...الان چند سالی هست که نمیرم...

اینم از قضیه شله زرد پزون ما !

راستی من به هم زدن غذای نذری اعتقاد دارم...نمیدونم چرا ولی اعتقاد دارم دیگه...کلی دعات کردم...نمیدونم تو اصلا به فکر من بودی یا نه... ....

هوووممم..... راستی من یه هفته دیگه کنکور دارم...کاش قبول شم....با اینکه ازاد قبول شدم ولی خیلی دوست دارم این رو هم قبول شم...اخه اگه این رو قبول شم تنها نیستم....با فی فی کلی برنامه ریزی کردیم که اگه من قبول شدم و رفتم پیشش اونجا چی کار کنیم ...

پ.ن : چه خوبه که زنگ نمیزنی!

 

 

از همه جا...

 

ببین تو وقتی صدای این دسته های عزاداری رو میشنوی چه حسی پیدا میکنی؟؟....من هر وقت صدای طبلشونو میشنوم یه اضطراب بد میگیرم!..نمیدونم چرا...

راستی من دیروز رفتم پیش یه دکتر جدید...دیگه نمیخواستم برم پیش دکتر قبلیم...به دلایلی!

اره رفتم پیش یه اقای دکتری که نمیدونم چرا اینقد هول بود!...یه جوری استرس به ادم وارد میکرد...خلاصه داروهامو عوض کرد و بهم امی تریپتلین و تیوریدازین و کلونازپام داد..یعنی روزی ۳ تا قرص ...دیروز که قرصا رو خوردم تا شب گیج میزدم و ساعت ۹ شب خوابیدم تا ۱۰ صبح!...منم تصمیم گرفتم دیگه نخورم تا دوباره برم دکتر.....اینم از این دکی جون!

امروز هم از صبح همینجور انواع و اقسام غذاهای نذری-مختلف رسید...ولی من به علت گلو درد نتونستم بخورم...

فردا هم که قرار- شله زرد بپزونیم!...گفته بودم که خواب دیدم و اینا...

امروز شبکه جام جم داشت کنسرت فرهاد رو نشون میداد...منو برد به سال های دانشجوییم...اون خونه ی طبقه چهارم و اون تراس-پر از خاطره...یادش به خیر...

گاه به گاه ما در یک شادی می رویم

یک رویا در عبور- زمان- شما

فرصت ها محو میشوند

دنیا منتظر نیست

لحظه از کنارتان عبور میکند...

پ.ن:راستی..اگه دلت خواست منم تو این شبا دعا کن...

حال خوش!

 

اوممممم...دو روز حالم خوبه!...میدونی ادم که نباید همیشه پر از احساسات منفی باشه...من دو روز- شادم...حس منفیه زیادی ندارم...ولی عجیب سر درد دارم...مهم نیست...مهم اینه که شادم و میخوام با این شادیم حال کنم!...امروز با دو تا از دوستان چتر!رفتیم بیرون...نشسته بودم تو کافی شاپ و منو به دست بودیم که چی بخوریم...دوستان گفتند چای با کیک ما هم گفتیم هر چی شما بگید...خلاصه دیدم هیچ یک از دوستان نمیخواد پاشه بره سفارش بده...خوب طبیعتا هر کسی میخواست بره سفارش بده همون هم باید حساب میزو میکرد دوستان شروع کردن به مشغول نشون دادن خودشون ...حالا چیزی نبود که!فقط سه تا چایی بود با کیک...خلاصه ما خودمون رفتیم حساب کردیم و خوردیم و دریغ از یک تشکر دوستان!....ولی خیلی خوش گذشت....

راستی از انقلاب یه پستر بزرگ مونالیزا رو خریدم...چه چهره ی عجیبی داره...

پ.ن.۱:خودت خوب میدونی دوستت ندارم..پس چرا انقد اویزونم میشی!

پ.ن.۲:پپوووففففف!...میبینم که هفته دیگه میخوای بیای تهران!

پ.ن.۳:دیشب خواب دیدم شب عاشوراست و ما تو خونمون داریم شله زرد میپزیم!...پس احتمالا چند روز دیگه بازم بساط شله زرد پزون داریم...

پ.ن.۴:کاش این حس خوب رو از دستش ندم...محکم گرفتمش که یه وقت از دستم فرار نکنه!....