رویاهای شکننده

روزمرگی...

رویاهای شکننده

روزمرگی...

 

سلام...!

خیلی وقت بود ننوشته بودم...تو این مدت اتفاقات عجیب و البته بد!زیادی برام افتاد...خیلی خسته بودم...خیلی...

ولی الان بهترم...میدونی.. دارم سعی میکنم که زندگی کنم...نه اینکه زندگی منو بکنه!!!...

خب؟؟!!

راستی من نرفتم دانشگاه ازاد رو ثبت نام کنم...اره دیگه گفتم حالا که کاردانی رو دانشگا دولتی گرفتم بذار کارشناسی رو هم از دولتی بگیرم...برام دعا کن...

مدتیه بازم برنامه ی غذایی و خوابیم شدیدا به هم ریخته و من در طول مدت روز یه سره دچار حالت تهوع شدید میباشم...

بازم نزدیک عید-...من چقد از این ماه اخر زمستون بدم میاد...میدونی چرا؟؟ چون به یادم میاره که داره بهار و تابستون میاد!...من از بهار و تابستون متتتنننففففرمممممم...

دیگه چی بگم؟؟...اهان! من از دیروز شروع کردم یکی دیگه از اثار کلود مونه رو نقاشی کردن...همه ی اطاقم به هم ریخته و رنگیه!...من نمیدونم چرا هر وقت نقاش! میشم اینقد شلخته هم میشم...!

و در اخر هم تف به این پ ر ی و د - کوفتی..! خیلی ازش خوشم میاد این ماه هم یه هفته زود اومده و حسابی دارم ازش لذت میبرم...