-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 بهمنماه سال 1386 23:19
یک واژه بسیار زیبا وجود دارد..هیچ...به هیچ فکر کن... خب بالاخره کلیه امتحاناتمون ختم به خیر شد و دیشب جنازمون رسید تهران...بی شرفا پدرمون رو دراوردن...به خاطر تعطیلات پیش بینی نشده به دلیل برف بی سابقه!امتحانات عقب افتاد و جور این عقب افتادگی رو ما دانشجویان بدبخت کشیدیم و یک هفته هر روز راس ساعت 8 صبح در سالن...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 دیماه سال 1386 20:19
ببین دیازپام 10 خورانده اند خلق را...! خب میبینم که این مدت که نبودم تنها کسی از دوستان که کمی تا قسمتی متوجه عدم حضور طولانی مدت ما شد محسن(روزی دیگر) بود و دیگر دوستان جملگی غرق در دنیای خویش بوده و ما را حساب نکردند به هیچ جایشان!! … ای نامردااااااااااااااااا ...!! . . بوگذریم...! و اما دلیل غیبتم گوله برفی بود که...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 دیماه سال 1386 00:42
یکی به این بلاگ اسکای(....)بگه که من ادم ناراحتیماااااا اعصابمو خورد کرده لعنتی...نمی دونم چرا همش پستم رو نصفه نشون میده!...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 آذرماه سال 1386 02:11
در شرف روانی شدن هستم!...یا بهتر است بگویم بودم...الان درصد خشونت روحم کمتر شده...یک طرح بیسیار بیسیار مشکل دارم که باید ماکتش را بسازم... تقصیر خودم بود...اگر هنگامیکه استاد سیبیل! در حال نگاه کردن طرحم بود بی مقدمه دهانم باز نمی شد و به سیبیل خان نمی گفتم " دکتر! این مثلث ها شما را یاد خانه های روستای ک ن د و ا ن...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 آذرماه سال 1386 02:36
زندگی شاید همین باشد... من دیشب اولین برف سال ۱۳۸۶ شمسی را دیدم... دیشب اولین شبی بود که توی این شهر بهم خوش گذشت...وقتی برف شروع شد تازه از حموم در اومده بودم...با همون موهای خیس با بچه ها از پنجره اویزون شده بودیم و کوه روبه رومون رو نگاه می کردیم...تمام چراغ ها خاموش بود...تنها روشنایی اطاق قرمزی نوک سیگارامون...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 آبانماه سال 1386 23:09
کمی سبکسری لازم است تا از زندگی لذت ببری و کمی شعور تا مشکلی برایت پیش نیاید...! اینجا به قدری سرد است که اب دهان در دهانت یخ می بندد...! چیز غریبیست...خصوصا برای من که به طرز اعصاب خورد کنی سرمایی هستم...باری ، این سرما هم گذراست...اینطور نیست رفیق؟... چند روزیست به خاطر مساله ای افسرده و دلگیرم...حتی وسطی بازی کردن...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 آبانماه سال 1386 00:18
شبی از تلخی هجران تو گویم سخنی... دلتنگم...دلتنگ چی؟...نمی دونم...دلتنگ کی؟...اونم نمی دونم...فقط می دونم دلتنگم...خیلی زیاد... هر کار می کنم این عادت شخم زدن خاطرات از سرم بیفته نمی شه که نمی شه...تبدیل شده به یک عادت ازار دهنده...منم که استادم در خود ازاری... می دونی..همش دارم الان رو با دوران دانشجویی قبلیم مقایسه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 مهرماه سال 1386 23:48
۱-من اصولا تو کتم نمی ره که چرا هر جا می رم اگر پشه ای در اون مکان باشه یک راست سراغ من میاد...این همه ادم ، چرا به من گیر میدی لامصب؟!... ۲-رفتیم دانشگاه...یکی دو نفر رو اونجا دیدم که اصلا و ابدا انتظار دیدنشون رو اونجا نداشتم... مرسی خدا که منو همیشه سورپرایز می کنی...! ۳-در به در به دنبال یک نقشه ی کذایی همه جا رو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 مهرماه سال 1386 22:23
انتوان چخوف می گوید : از میان کسانی که برای دعای باران به تپه ها می روند ، تنها انان که با خود چتری به همراه می برند به کار خود ایمان دارند ... این ایمان داشتن سه سالی می شه که تو وجود من مرده...یا شایدم رنگ باخته...نمی دونم.. فردا صبح قبل از خروس خوان عازم جاده هستم...دوست ندارم برم اما خب نمی شه این رو هم از دست...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 مهرماه سال 1386 14:45
جاده...بغض...پینک فلوید...مارال...چایی...سیگار...جاده...بغض...اراک...کمربندی...مهر...بغض... حرف...پله...بغض...پوزخند...یک قطره اشک ناخواسته...پله...گریه...گیجی...جاده...بغض...اناتما... اصفهان...خوراسگان...مشتاق دوم...اشک...هتل...اطاق خواب...گریه...گریه...گریه...رد سیاه ریمل روی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 شهریورماه سال 1386 03:34
انقدر این چند روز جسم و روحم درد کشید که تصورش برای خودم هم مشکل است. این لعنتی انگار دست از سر ما بر نمی دارد.جدن بهای این زندگی چقدر است؟ دیگر نمی توانم...بگو ضعیفم...بگو نازک و شکننده ام...بگو قدر نمی دانم...اخر تو چه می دانی؟ هیچ... هیچ کس از واقعیت زندگی دیگری خبر ندارد...نگو همه درد و غصه و مشکل دارند که گوشم پر...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 شهریورماه سال 1386 02:51
در مرز نگاه من از هر سو دیوارها بلند ، دیوار ها چون نا امیدی بلند است... خب بالاخره نتیجه ها رو دادند...قبول شدم...اما نه انجایی که فکر می کردم... رتبه ام بدک نبود...اما احتمالا شانسم همچنان بدک باقی مانده بود... موقع انتخاب رشته مامان اصرار داشت همون جایی رو بزنم که کاردانی هم همونجا بودم...ولی طبق معمول حرف خودم رو...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 شهریورماه سال 1386 02:59
لحظه ها روی هم می ریزند ، پچ پچ کنان ، همچون دانه های ارزن...و تمام عمر منتظر می مانی شاید به اوج زندگی برسی... صدای تام ویتس رو که می شنوم انگار دوباره مثله قدیما روبروی تو نشستم و دستهام رو زیر چونم گذاشتم و با دقت به حرکت دستهات نگاه می کنم که توتون رو توی پیپ می چپوند!...یادت میاد؟....صدای قیژ قیژه اون صندلیهای...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 شهریورماه سال 1386 02:25
من برای امروز زندگی می کنم نمی توانم از سوختن درون فرار کنم خاکستر به خاکستر گرد به گرد... نتایج کنکور دیپلمی ها رو امروز دادند...یاد سالی که خودم کنکوری بودم افتادم.یادم میاد زمان ما قبول شدن واقعا سخت بود...ولی شنیدم که امسال از هر سه نفر دو نفرشان قبول شدند...جالبه ! مملکت جالبی داریم...نسل ما هم نسلیست جالبتر......
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 شهریورماه سال 1386 01:15
حتی اگر نباشی می افرینمت چنان که التهاب بیابان سراب را... رفته بودم به اتلیه برای گرفتن عکس جدید برای دانشگاه جدید احتمالی...! عکاس داشت صورتم رو تنظیم می کرد رو به دوربین که گفت چقدر چهرتون گرفتس...چهرتون غم داره... این چی میگه؟!...من که همیشه سعی کردم حداقل ظاهر رو حفظ کنم...به هر قیمتی که شده...ولی حالا...این مرد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 شهریورماه سال 1386 04:00
فضای روشن شده با نور ماه بوسه ی کم نور فراموشی ارزوها در افسوس خوشبختی در تصویری شکسته سرزمین موعود هنوز متولد نشده است... برایم مهم نیست که این وقت شب همسایه های خونه ی بغلی خواب هستند...من دلم میخواهد الان با صدای بلند haggard گوش کنم و سیگار بکشم...در ضمن پنجره را هم تا جایی که جا دارد باز کنم...همین کار را هم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 شهریورماه سال 1386 20:53
ای غم بگو از دست تو اخر کجا باید شدن در گوشه ی میخانه هم ما را تو پیدا می کنی... احساس بدی دارم...خیلی بد... یک موضوع کوچک باعث شد فکر و روح و اعصابم به گ... برود. می دانم قضیه انقدرها هم بزرگ نیست...اما حس می کنم ابرویم رفته است... خدایا...خدایا...کاش حداقل انطور نگاهم نمی کرد...کاش حداقل ان حرف را نمی زد... حس...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 شهریورماه سال 1386 03:38
کمال در یک زندگی پر از حسرت گم شد ارامش مصنوعی مرا خواهد پوشاند... شهریور هم امد...این یعنی تابستان نفسهای اخرش را می کشد...چه بهتر!...همیشه از تابستان بدم میومد...چون از خورشید و افتاب و گرما بیزارم...البته شدیدا ادم سرما گریزی هم هستم!...یعنی حتی شبهای تابستان هم با پتو می خوابم!...نمی دونم چطور بگم...گرمای پتو رو...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 شهریورماه سال 1386 15:07
از میان این همه حرف این همه کلمه این همه جمله کوتاهترین کدامست برای گفتن همه چیز...؟ مادرم تولدت مبارک...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 مردادماه سال 1386 19:56
در من هراس نیست ز سردی و تیرگی من از سپیده های دروغین مشوشم... دیشب تولد دعوت بودم... سال اول دانشگاه که بودم یه جمع ده پونزده نفره بودیم که همه بچه تهران بودیم و برنامه هامون همه با هم بود...توی اون جمع باهاش اشنا شدم...اولش خوب بود...خیلی خوب...ولی بعد از یه مدت انتظاراتش تغییر کرد...منم کم کم بیخیالش شدم...از...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 مردادماه سال 1386 23:06
اه ای زندگی منم که هنوز با همه پوچی از تو لبریزم نه به فکرم که رشته پاره کنم نه بر انم که از تو بگریزم... چند وقت پیش جایی خوندم " ما می توانیم انتخاب کنیم که نا امید نباشیم" خب باشه ولی اگه نا امیدی ما رو انتخاب کرد اونوقت چه کنیم؟!... خسته ام...از این بیماری که چند ساله باهامه و هر چند وقت یک بار به اوج میرسه خسته...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 مردادماه سال 1386 02:04
زندگی یک بار به من خیانت کرد (هنگامیکه به دنیا امدم) و من پذیرفتم بعضی چیز ها تغییر نیافتنی اند... سعی کن...سعی کن خودتو همینطور که هستی دوست داشته یاشی...همینطوری...اهای فارا با تو ام ها...! حال جسمیم هنوز هم جالب نیست...سخته...خیلی سخته...ولی یه وقت فک نکنی من از رو میرم ها...نه...زیاد پیش میاد که طاقتم خیلی خیلی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 مردادماه سال 1386 22:33
فکر می کنم باید بمیرم با دستانی مدفون در گل ابه ی جاده ها... 1- این روزا حال و روز جسمی ام زیاد جالب نیست...یعنی اصلا جالب نیست...گاهی وقتا فکر می کنم اگه این مشکل باهام نبود چقدر راه پیشرفت برام باز تر بود...خب تو که نمی تونی درک کنی...بگذریم... 2- خدایا...خدایا...خدایا....صدامو می شنوی؟...باور کن منم یکی از بنده...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 مردادماه سال 1386 19:02
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید بهار رفت و تو رفتی و هر چه بود گذشت... امروز دلم برات خیلی تنگ شد...می دونی اخرین فرشی رو که تو خریده بودی گذاشتم توی اطاقم؟...می دونی چقدر به خدا التماس می کنم من رو بیاره پیشت؟...می دونی من امروز با زر زرای وقت و بی وقتم چقدر دل دخترت رو شکستم؟...می دونی من چند وقته خیلی بد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 مردادماه سال 1386 00:23
بعد از مدت ها که به دنبال کلاس اسکیس و راندو بودیم بالاخره امروز رفتیم سرکی بکشیم به کلاس های جهاد دانشگاهی تا ببینیم اونجا چه خبرهاست که گفتن امروز اولین جلسه کلاسه و بیا بشین و اگه نیای عقب میوفتی و.....ما هم رفتیم... خوشم نیومد...یعنی من بیشتر مد نظرم کار اسکیس بود...ولی استاد جان گفتن کارشون بیشتر روی هندسه و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 تیرماه سال 1386 22:30
"اموختن اینکه چگونه باید رنج کشید و شکوه نکرد تنها درس عملی است...دانای بزرگ این است درسی که باید اموخت : حل مشکل زندگی..." عاشق وان گوگ هستم...این علاقه ی بیش از اندازه همش به خاطر علاقه زیادم به تابلوی شب پر ستاره نیست بلکه به خاطر زندگی عجیب و غریبشه......چقد دلم میخواست منم تو اون دوران میزیستم!...بعضی وقتا فکر...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 تیرماه سال 1386 01:44
در من زندانی ستمگری بود که به اواز زنجیرش خو نمی کرد... ...............................................................................................................!!!(سانسور شد)!! پ.ن.1- اصلا نمی تونم خودمو درک کنم!....موجود عجیبی شدم...با اخلاق و رفتاری عجیب تر....وقتایی که حال خوشی دارم انگار یکی در گوشم جیغ...
-
کنکور تخمی...!
سهشنبه 26 تیرماه سال 1386 00:56
ایییییییییییییییییی......من بازم(...)خل شدم..!...حالم گرفتس اساسی..... جمعه کنکور داشتم...تف تو این مملکت تخمی.!.......من نمیدونم چرا این دروس عمومی رو از کنکور کارشناسی ناپیوسته بر نمیدارن؟؟........ادبیات بسیار سخت بود...زبون ولی بد نبود...معارف هم که چون از من قطع امید بود نزدم و بعدش توسط دوستان فهمیدم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 خردادماه سال 1386 22:10
من دلم سخت گرفته است از این مهمانخانه ی میهمان کش روزش تاریک و شبش تار... جمعه با بچه ها رفته بودیم کوه...داشتیم از کنار یکی از این ایستگاهای بین راه رد میشدیم.سارا و میلاد یه متری جلوتر از ما بودن..من و پوریا هم با هم راه میرفتیم که یه دفه یکی صدامون کرد...یعنی یکی یه دفه از اون بالا به پوریا گفت اهای پسر بیا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 خردادماه سال 1386 00:09
باغ از سرما کبودم از بهار من مپرس... نه دیروز کلاس رفتم و نه امروز...نه حوصله ی استاد ریش نارنجی رو داشتم و نه حوصله ی اون دو تا دختر دماغ عمل کرده ی سیاه سوخته ی احمق رو و نه حوصله ی اون پسر تپله رو و نه حتی حوصله ی خودم رو...از سه شنبه که استاد سر کلاس گفت پارسال قبول شده ها رو از فیلتر معارف ! رد کردن حالم گرفته...