رویاهای شکننده

روزمرگی...

رویاهای شکننده

روزمرگی...

 

میدونی این روزا خیلی دلتنگم....دلتنگ خودمم!...مسخرس نه؟..همه چیز مسخرس....دلم واسه اون فارای چند سال پیش تنگ شده...چه زود گذشت...یادته؟؟

امروز مثله این احمق ها! پا شدم و به اصرار مامانم رفتم پیش روانپزشک!این دومین روانپزشکی بود که پیشش میرفتم..اولی که هیچ کاری برام نکرد...دومی هم...

امروز روز خوبی نبود..فقط حرس خوردم..باورت نمیشه اگه بگم از صبح تا حالا فقط یه لیوان چای تلخ خوردم...داغونم...خیلی...وقتی رسیدم خونه ۲ تا کلونازپام خوردم تا حداقل امشب رو بدون درد و گریه و کابوس بخوابم...اعصابم بد فرم خورده...خیلی گریه کردم ولی سبک نشدم...دلم میخواد سر- یکی داد بزنم!..دیوونه ام نه؟؟...طفلک مامان هر وقت منو اینجوری میبینه خیلی بهم میریزه...اون نمیخواد قبول کنه اون فارای چند سال پیش دیگه وجود خارجی نداره..مرده...دلم براش میسوزه...برا مامان...به خاطر من خیلی غصه میخوره...ولی تو که خوب میدونی دست- خودم نیست...خودمم دارم عذاب میکشم..............میدونم خیلی ظعیفم...خوب میدونم...کاش میدونستم چی کار کنم..کاش..کاش

تنهام...خیلی تنها...

...چرا گرفته دلت...مثله انکه تنهایی

چقدر هم تنها

خیال میکنم دچار ان رگ- پنهان رنگ ها هستی

دچار یعنی

عاشق

و فکر کن که چه تنهاست 

اگر ماهی کوچک دچار ابی بی کران دریا باشد....

پ.ن.منظورم از عاشق عشق به یه انسان نبود

سلام اول...

در حالیکه از تو دور می شوم...خیلی دور

در اطاقی پر از جمعیت احساس تنهایی میکنم

با خود فکر میکنم

"فراری نیست از این

ترس

افسوس

تنهایی..."

خدایا دلم برات خیلی تنگه....تنهام نذار....