رویاهای شکننده

روزمرگی...

رویاهای شکننده

روزمرگی...

ای غم بگو از دست تو اخر کجا باید شدن

در گوشه ی میخانه هم ما را تو پیدا می کنی...

 

احساس بدی دارم...خیلی بد...

یک موضوع کوچک باعث شد فکر و روح و اعصابم به گ... برود.

می دانم قضیه انقدرها هم بزرگ نیست...اما حس می کنم ابرویم رفته است...

خدایا...خدایا...کاش حداقل انطور نگاهم نمی کرد...کاش حداقل ان حرف را نمی زد...

حس وحشتناکی دارم...

با شناختی که از خودم دارم حالا حالا ها خودم را نمی بخشم...

دیدی چطور یک موضوع به این کوچکی  تمام احساسات خوبم را فراری داد؟...

نمی دانم...شاید احساسات خوبم انقدری استحکام نداشتند که با چنین باد کوچکی فرو ریختنند...

مگر چه گوارا نگفت "هدف وسیله را توجیه می کند" ؟...

پس چه شد؟...

چرا؟؟......

می دانم...به این هم عادت می کنم...

کم اوردم خدا...

کمال در یک زندگی پر از حسرت گم شد

ارامش مصنوعی مرا خواهد پوشاند...

 

شهریور هم امد...این یعنی تابستان نفسهای اخرش را می کشد...چه بهتر!...همیشه از تابستان بدم میومد...چون از خورشید و افتاب و گرما بیزارم...البته شدیدا ادم سرما گریزی هم هستم!...یعنی حتی شبهای تابستان هم با پتو می خوابم!...نمی دونم چطور بگم...گرمای پتو رو دوست دارم اما گرمای هوا را و همینطور گرمایی که بر اثر پوشیدن لباس زیاد به ادم دست می دهد را نه !...به هیچ وجه اینطور گرما ها رو تحمل نمی کنم....نمی دونم فهمیدید چی شد یا نه؟!....

 

 

این روز ها دائما در حال شخم زدن خاطرات گذشته هستم...مازوخیسم مزمنی دارم که هر چند وقت یکبار خودی نشان می دهد...

هیچ چیز به اندازه ی موسیقی من رو به عالم گذشته نمی کشاند...نه عکس و نه فیلم هیچ یک به اندازه ی موسیقی باعث فوران احساسات نوستالژیک من نمی شوند...

 

باری...این روزها فقط موسیقی گوش می دهم و در گذشته غرق می شوم...طاق باز کف اطاق دراز می کشم...روی همان قالی که پدر بزرگ قبل از پر کشیدنش خرید و چقدر ان را دوست داشت...یکی از دستها را زیر سر و با دست دیگرم سیگار را روی لبهایم می گذارم...گهگاهی هم چایی،قهوه ای،چیزی می نوشم...دیگر مستی برایم جالب و هیجان انگیز نیست...به همین خاطر فقط به سیگار و چای قناعت می کنم...

 

این روزها ذهنم از خاطرات گیج کننده ای پر و خالی می شود... به راستی فلسفه ی این زندگی چیست؟...کودکی به دنیا امد...چون دختر بود اسمش را فارا گذاشتند...روزی هم خواهد مرد....همین.

 

از میان این همه حرف

این همه کلمه

این همه جمله

کوتاهترین

کدامست برای گفتن همه چیز...؟

                                مادرم تولدت مبارک...

 

در من هراس نیست ز سردی و تیرگی

من از سپیده های دروغین مشوشم...

 

دیشب تولد دعوت بودم...

 

سال اول دانشگاه که بودم یه جمع ده پونزده نفره بودیم که همه بچه تهران بودیم و برنامه هامون همه با هم بود...توی اون جمع باهاش اشنا شدم...اولش خوب بود...خیلی خوب...ولی بعد از یه مدت انتظاراتش تغییر کرد...منم کم کم بیخیالش شدم...از ادمهایی که تو رو فقط به خاطر جسمت دوست دارن متنفرم...این قضیه فقط در یک مورد جواب میده و اون هم وقتیه که تو هم طرفت رو فقط برای جسمش دوست داشته باشی...!!!

قبول شدنم تو یه دانشگاه دیگه و انصراف از اون دانشگاه باعث شد که خیلی به ندرت ببینمش...البته گهگاهی زنگ میزد...ولی من همیشه یه جور حرف میزدم که خودش بفهمه و زود قطع کنه...سه چهار سالی از اون روزا گذشته...از بچه ها شنیده بودم که با دختر عموش نامزد کرده...یه روز توی تعطیلات عید امسال زنگ زد و سال نو رو تبریک گفت...منم نامزدیش رو بهش تبریک گفتم...جا خورد و گفت نامزد چیه بابا...دوست دخترمه...!!!!....منم دیگه چیزی نگفتم...وقتی داشیم کم کم خداحافظی می کردیم  گفت فارا بیا دوباره شروع کنیم ، من نمیتونم فراموشت کنم.!!....منم چنان داد و بیدادی راه انداختم که حسابی جا خورد و دمش رو گذاشت رو کولش و رفت...یکی دو بار دیگه هم زنگ زد ولی جوابشو ندادم...دیگه ازش هیچ خبری نداشتم...

دیشب تو مهمونی دیدمش...فکر نمی کردم اونم دعوت شده باشه...

با این پا درد و کمر درد به اصرار دوستان داشتم لزگی میرقصیدم!که یهو چشمم افتاد بهش...یه لحظه موندم...

با دختر عموش اومده بود...یکی از بچه ها برگشت بهش گفت فلانی چقدر از عروسیت به اینور چاق شدیا.!...سریع خودش رو جمع و جور کرد و موضوع رو عوض کرد...

فهمیدم که بعله!...اقا دی ماه 85 دوماد شدن!..فک کن..!

.طفلک زنش...به نظر غمگین میومد...خیلی غمگین...

من واقعا اینجور مرد ها رو نمیتونم درک کنم...خوب بابا جان میخوای با چند نفر باشی  خب باش...دیگه چرا زن می گیری اخه؟...تو که خودت میدونی به یه نفر نمیتونی تعهد بدی چرا ازدواج میکنی و یه دختر رو بدبخت میکنی؟...تا حالا فکر کردی این موضوع برای یه زن چقدر دردناکه؟...تا حالا این نکته رو متوجه شدی  که خیلی بدبختی؟!...

هر وقت که حرف ازدواج پیش میاد این ترس باهامه که نکنه منم یه روز دچار شرایطی مثله اون دختر بینوا بشم...وای خدایا خیلی وحشتناکه...خیلی...

 

پ.ن: کمرم هنوز درد داشت ولی خیلی بهتر شده بودم...دیشب با اون لزگی رقصیدنم چیز زدم به کمرم!...از دیشب تا حالا دوباره افقی شدم...البته صبح یه امپول نوش کردم که باعث شد یه کم دردم کم بشه...خلاصه اینکه اگه کمرتون همراه با پاتون درد میکرد تحت هیچ شرایطی نرقصین...اونم لزگی!...