رویاهای شکننده

روزمرگی...

رویاهای شکننده

روزمرگی...

 

انتوان چخوف می گوید : از میان کسانی که برای دعای باران به تپه ها می روند ، تنها انان که با  خود چتری به همراه می برند به کار خود ایمان دارند ...

این ایمان داشتن سه سالی می شه که تو وجود من مرده...یا شایدم رنگ باخته...نمی دونم..

فردا صبح قبل از خروس خوان عازم جاده هستم...دوست ندارم برم اما خب نمی شه این رو هم از دست داد...پارسال که دانشگاه ازاد قزوین قبول شدم پیر و جوون بهم گفتم برو...از دست نده...

ولی خب درگیر شده بودم...می خواستم سراسری تهران قبول شم...نشد...به همین سادگی...!

البته فکر نکنی فقط به خاطر این قضیه دانشگاه کوفتی سر در گم و مچل شدم...نه رفیق...این قصه سر دراز دارد...نمی دونم...شاید یه روز تو همین صفحه برات نوشتم...نمی دونم...

حقیقتا از روزی که رتبه ها اومد حالم گرفته شد...نتیجه ها که اومد بدتر...این سهم من نبود...این رو قاطع می گم که این سهم من نبود...

حالا شده دیگه...می خوای بخواه نمی خوای به جهنم...!

این جمله خیلی مسخرس ولی من یه جورایی بهش معتقدم که ممکن بود شرایط خیلی بد تر از این حرفا باشه...بازم مرسی خدا...راستی خدا بیا با هم دوست باشیم...منو باور کن...من تو رو باور کنم...دلم برات تنگ شده...خیلی تنگ...تنهام نذار...

خب شاید چند روزی نباشم و به وبلاگاتون سر نزنم...این چند خط رو هم نوشتم برای دوستانی که در نبود من دلتنگی می کن...!!!.(داری خود شیفتگی رو!)...دوستان غصه نخورید که فارا دوباره میاد شاید شنگول شاید منگول و یا شایدم حبه انگور...! خدا رو چه دیدی...شاید هم با سری جدید چسناله هایش برگشت...

برایم دعا کنید...

 

اضافه شده در ساعت ۶ صبح:

لاستیک ماشین پنچر شد...! به همین سادگی...! به همین خوشمزگی...!

یک ساعت و نیمه علاف امداد خودرو هستیم...خدا خودش به خیر بگذرونه...

ما را ندیدید حلال کنید دوستان...

جاده...بغض...پینک فلوید...مارال...چایی...سیگار...جاده...بغض...اراک...کمربندی...مهر...بغض...

حرف...پله...بغض...پوزخند...یک قطره اشک ناخواسته...پله...گریه...گیجی...جاده...بغض...اناتما...

اصفهان...خوراسگان...مشتاق دوم...اشک...هتل...اطاق خواب...گریه...گریه...گریه...رد سیاه ریمل

روی صورت...خواب...لرز...خواب...گریه...خواب...اذان...التماس...بغض...حمام...گریه...چایی...تلخ...

سیگار...مشتاق دوم...حرف...بغض...لرزش اشکار دست ها...خوراسگان...اقای جبل عاملی...

بغض...بهت...طبقه سوم...جاده...بغض...هاگارد...اراک...گریه...داد...حرف...۲۰ روز مهلت...فکر...

۲۰ واحد...من...خدا...اشک...جاده...بغض...تام ویتس...شبهای مهتاب...پیتزا قارچ...چایی...

سیگار...جاده...بغض...سکوت...تهران...اطاقم...سیگار...حمام...خواب...اشک...درد...التماس...

خدا...من...خدا...ما...خدا...التماس...خدا...خوابالود...خواب...چایی...سیگار...خیابون کریمخان...

تلفن...داخلی ۱۱۱۰...خونه...شب...صبح...سیگار...سیگار...چایی...مترو...کرج...مشکین دشت...

علاف...بغض...پله...پله...پله...حرف...داد...حق من...چرا؟...علاف...امضا...چرا؟...حالت تهوع...

برگشت...بغض...نیروانا...خونه...درد...دکتر...دارو...اشک...اشک...اشک...خواب...سیگار...خواب...

گه گیجه...صبح...خیابون کریمخان...بی جواب...کلیسا...بغض...گریه...گریه...گریه...ارامش...خدا...

معصومیت...۴ تا شمع...اشک...اشک...اشک...تردید...شک...دو دلی...گه گیجه به معنای واقعی..

توکل...توکل...توکل...خواب بابا بزرگ...ارامش...من...خدا...چایی...سیگار...اسکورپیونز...سر درد...

قرص...خواب...صبح...دوباره تردید...دوباره دو دلی...صد باره گریه...گریه...گریه...سیگار...چایی...

خدا...من...توکل...اشک...تنهایی...

 

پ.ن : تاییدیه کامنت دونی را برداشتم

 

انقدر این چند روز جسم و روحم درد کشید که تصورش برای خودم هم مشکل است.

این لعنتی انگار دست از سر ما بر نمی دارد.جدن بهای این زندگی چقدر است؟

دیگر نمی توانم...بگو ضعیفم...بگو نازک و شکننده ام...بگو قدر نمی دانم...اخر تو چه می دانی؟

هیچ...

هیچ کس از واقعیت زندگی دیگری خبر ندارد...نگو همه درد و غصه و مشکل دارند که گوشم پر است...

کاش جسارت از بین بردن خودم را داشتم...هی رفیق اشتباه نکن ، خودکشی حماقت نمی خواهد...بلکه جسارت می طلبد...من ندارم...حداقل تا به حال نداشته ام...

از این وبلاگ هم دیگر متنفر شده ام...همش چس ناله...همش اعتراض به زندگی...همش لعنت به سرنوشت...

شاید این وبلاگ لعنتی را هم دیگر ازاد کردم...

چقدر باید پرداخت؟

ما هر چه را که باید از دست داده باشیم

                                               از دست داده ایم...

            چقدر باید پرداخت؟...

در مرز نگاه من

از هر سو

دیوارها بلند ،

دیوار ها چون نا امیدی بلند است...

 

خب بالاخره نتیجه ها رو دادند...قبول شدم...اما نه انجایی که فکر می کردم...

رتبه ام بدک نبود...اما احتمالا شانسم همچنان بدک باقی مانده بود...

موقع انتخاب رشته مامان اصرار داشت همون جایی رو بزنم که کاردانی هم همونجا بودم...ولی طبق معمول حرف خودم رو عملی کردم...گفتم دیگه دلم نمی خواد برم اونجا( به علت یک سری دلایل منطقی و غیر منطقی!)...در ضمن قطعا انتخابات بالاتر رو قبول می شم و نیازی نیست که اونجا رو هم بزنم...هه هه!

حالا نمیدونم اشتباه کردم اونجا رو بالاتر نزدم یا نه...جایی که الان قبول شدم خیلی به دلم ننشست...

خیلی حالم گرفته شد ولی مامان گفت چند روز پیش یه خوابی دیده...خیلی عجیب بود...برام که تعریف کرد یه کم اروم شدم...نمی دونم...شاید حق با مامان باشه...

ولی من حسابی اشکهامو ریختم و دماغم رو قرمز کردم!...الان هم حس می کنم سرم دو برابر بدنم وزن داره...!

به هر حال باید پذیرفت...

زندگی می تونست خیلی بی رحم تر از این حرف ها باشه...

شنبه دقیقا هفت سال از روزی که پدر بزرگ نازنینم پیش ما نیست میگذره...چقدر راحت و بی صدا رفتی بابا جونم...کاش منم امشب بیام پیشت بابایی...اگه بدونی رو دلم چقدر غصه دارم...

یاد اون ماه رمضون ها میفتم که شبها خونتون می موندم...یادته چه ماکارونی های خوشمزه ای درست می کردی؟...بابا جونم امروز از صبح که پاشدم دلم وحشتناک هواتو کرده بود...حالم گرفته بود...نتیجه کنکور هم بیشتر حالمو گرفت...ولی گور بابای هر چی کنکور کوفتیه...ای کاش هنوز تو بودی...اونوقت تو هم بهم میگفتی : دخمله درس که همه ی زندگی نیست...یادته بابا جونم؟...کاش نگاهت فقط از پشت قاب عکست پیدا نبود...بابا جونم وقتی نیستی چطور برم خونتون و پای سفره افطار بشینم؟..توی تمام این هفت سال ماه رمضون ها هر وقت رفتم خونت پای سفره افطار گریه کردم...باور کن دست خودم نیست...هفت سال گذشت بابایی...بابایی دلم برات تنگ شده به خدا...بابایی چشمامو ببین...لرزش دست هامو ببین...به خدا این روزا هیچ کدوممون حال و روز خوشی نداریم...تو از خدا بخواه کمکمون کنه باباجونم...