رویاهای شکننده

روزمرگی...

رویاهای شکننده

روزمرگی...

 

لحظه ها روی هم می ریزند ، پچ پچ کنان ، همچون دانه های ارزن...و تمام عمر منتظر می مانی شاید به اوج زندگی برسی...

 

صدای تام ویتس رو که می شنوم انگار دوباره مثله قدیما روبروی تو نشستم و دستهام رو زیر چونم گذاشتم و با دقت به حرکت دستهات نگاه می کنم که توتون رو توی پیپ می چپوند!...یادت میاد؟....صدای قیژ قیژه اون صندلیهای لهستانی رو یادت میاد؟...قهوه های مخصوص تلخی رو که درست می کردی یادت میاد؟...پاییز های خیابون ولیعصر رو یادت میاد؟...

میدونستی من بیشتر از اینکه عاشق تو باشم عاشق اون لحظه ها بودم؟...چطور بگم...من هیچ وقت عاشقت نبودم...ولی دوستت داشتم...تو رو نمی دونم...راستی تو چی؟...عاشقم بودی یا دوستم داشتی؟...این رو هیچ وقت ازت نپرسیده بودم...

کاش الان بودی...خیلی تنهام...خیلی...

امشب داشت خوابم می برد که زنگ زدی...همیشه همینطور بودی...خروس بی محل بودی!...

اخه لامصب چرا تو هیچ وقت عوض نمی شی؟...چرا؟...منو ببین...ببین چقدر عوض شدم...ببین چقدر موجود پستی شدم...ببین با اون فارایی که یه روز دستش توی دست تو بود چقدر فرق دارم...می بینی؟...

گفتی دلتنگی...گفتی زندگیه خشک شده ی اونجا رو دوست نداری...نگاه بی تفاوت مردم اونجا رو دوست نداری...فضای یخ زده ی اونجا رو دوست نداری...

اینا رو تو می گفتی...تویی که به همه چیز قشنگ نگاه می کردی...تویی که نگاه مردم خودمون رو بی تفاوت نمی دونستی...تویی که فضای اینجا رو یخ زده نمی دونستی...همیشه می گفتی اینا به خاطر حظور منه!...حالا جدی راست می گفتی؟؟...هووووم...اون روزا رفت...تو هم رفتی...می دونم...خودم خواستم نباشی...

ولی این روزا بد جور به حظورت احتیاج داشتم...

به حظور دوستی احتیاج داشتم که منو برای خودم بخواد...فقط خودم...از این قربون صدقه رفتن های چندش اور خسته شدم...

 

خب بسه دیگه...این چس ناله ها دردی از ما دوا نمی کنه...تو هم به شرایطت عادت میکنی...مثله من...تو هم مثله من منتظر باش...منتظر اینکه یه روز زندگیت به نقطه ی اوجش برسه...شاید یه روز برسه...نه؟

 

راستی این سازمان سنجش چرا تکلیف ما رو روشن نمی کنه؟؟...منتظرن ثبت نام ازاد تموم شه بعد نتیجه ما ها رو بدن؟...خب دیگه...نمی شه به ضرر دانشگاه ازاد کار کنن که...دست در دست هم دهیم به مهر . میهن خویش را کنیم اباد !...

با این کارشون هم مالیه ی دانشگاه ازاد اباد می شه هم میهنمون اباد میشه هم دهان ما !...

 

 

من برای امروز زندگی می کنم

نمی توانم از سوختن درون فرار کنم

خاکستر به خاکستر

گرد به گرد...

 

نتایج کنکور دیپلمی ها رو امروز دادند...یاد سالی که خودم کنکوری بودم افتادم.یادم میاد زمان ما قبول شدن واقعا سخت بود...ولی شنیدم که امسال از هر سه نفر دو نفرشان قبول شدند...جالبه ! مملکت جالبی داریم...نسل ما هم نسلیست جالبتر...

کودکی هایمان در بمباران گذشت...جوانی در کنکور و هزار مساله ی حاشیه ای و غیر حاشیه ایه دیگر...هیچوقت فرصت چندانی برای نشان دادن قابلیت هایمان نداشتیم...اکثر هم سن و سالهایم افسرده اند...

برای خود من جوانی اوج همه چیز بود...مهد کودک که می رفتم دوست داشتم زودتر هم سن میترا جون (مربی مهد کودکمان) شوم...برای من جوانی اوج همه چیز بود...

افسوس که زندگی هیچوقت با محاسبات ما جور در نمی اید...

 

اضافه شده در ساعت ۴:۴۵ صبح:

بابا من کی حرف از افزایش ظرفیت اصلی و غیر اصلی و فرعی و غیر فرعی زدم؟؟!!

من فقط شنیده هامو گفتم از زبان یک دوست کنکوری...

بیشتر منظور من این بود که امسال تعداد شرکت کننده ها نسبت به سالی که ما کنکوری بودیم خیلی کمتر شده بود...همین...(اینو دیگه مطمئنم)

قصد توهین به کسی رو هم نداشته و ندارم...

 

حتی اگر نباشی می افرینمت

چنان که التهاب بیابان سراب را...

 

رفته بودم به اتلیه برای گرفتن عکس جدید برای دانشگاه جدید احتمالی...!

عکاس داشت صورتم رو تنظیم می کرد رو به دوربین که گفت چقدر چهرتون گرفتس...چهرتون غم داره...

این چی میگه؟!...من که همیشه سعی کردم حداقل ظاهر رو حفظ کنم...به هر قیمتی که شده...ولی حالا...این مرد چی می گفت؟...باورم نمی شد...

یادمه یه بار هم فی فی این حرف رو بهم زده بود...بهم گفت فارا حالت چشمهات داره بر میگرده...وقتی می خندی هم صورتت غمگینه...چند وقت پیش بود...ولی حرفشو خیلی جدی نگرفته بودم...اخه اون به من خیلی نزدیک بود...

ولی اینبار یه غریبه داشت بهم می گفت...

وقتی داشتم میومدم خونه با خودم فکر می کردم که چقدر با اون فارای 23 ساله ای که توی ذهنم سالها پیش خلق کرده بودم فرق دارم...

میخوام بازم بخندم...نمی خوام هر کسی با یه نگاه به چهرم بفهمه تو دلم چی میگذره...نه...اینو دیگه نمی خوام...

تصمیم گرفتم تمام مدتی که توی حمام هستم صورتم رو به حالت خنده نگه دارم..!

مسخرست...ولی امروز امتحان کردم...خیلی سخت بود...ولی تمام نیم ساعتی که زیر دوش اب بودم یه لبخند پت و پهن هم روی صورتم بود..!

من همیشه در سخت ترین لحظات عمرم هم سعی کردم در برابر دیگران شاد جلوه کنم...گریه هام و اخم هام و چس ناله هام همیشه برای خودم بوده و گاهی اوقات ماما...و اینجا...

اما در دنیای حقیقی نه...

حرف عکاس یه تلنگری بهم زد...غم و غصه ها همیشه هستند...بگذار اون بخش از زندگی فقط مخصوص تنهایی ها باشه...اره...اینجوری بهتره...

 

فضای روشن شده با نور ماه

بوسه ی کم نور فراموشی

ارزوها در افسوس

خوشبختی در تصویری شکسته

سرزمین موعود هنوز متولد نشده است...

 

برایم مهم نیست که این وقت شب همسایه های خونه ی بغلی خواب هستند...من دلم میخواهد الان با صدای بلند haggard گوش کنم و سیگار بکشم...در ضمن پنجره را هم تا جایی که جا دارد باز کنم...همین کار را هم انجام می دهم...به من چه که ملت خوابیدن...!

صدای جاروی رفتگر از کوچه ی دنجمان شنیده می شود...طفلک!...این مرد از زندگی اش چقدر می فهمد؟...احتمالا همان قدر که من فهمیدم هم نفهمیده است !...نمی دانم...شاید هم فهمیده باشد...شاید خیلی بیشتر از من هم فهمیده باشد...هوووم...ولش کن...

باید فراموش کنم...باید...تنها راه حل برای این موضوع همین است...وگرنه  دیوانه ام میکند...منظورم دیوانه تر بود!...هر جند بعضی چیزها نمی توانند در زمان حل شوند...ولی این یکی باید حل شود...باید در زمان حل شود...اگر هم خودش نخواست حل شود من انقدر رویش اب جوش میریزم و با قاشق همش می زنم تا حل شود...فقط کاش ته نشین نشود...