رویاهای شکننده

روزمرگی...

رویاهای شکننده

روزمرگی...

 

زندگی شاید همین باشد...

من دیشب اولین برف سال ۱۳۸۶ شمسی را دیدم...

دیشب اولین شبی بود که توی این شهر بهم خوش گذشت...وقتی برف شروع شد تازه از حموم در اومده بودم...با همون موهای خیس با بچه ها از پنجره اویزون شده بودیم و کوه روبه رومون رو نگاه می کردیم...تمام چراغ ها خاموش بود...تنها روشنایی اطاق قرمزی نوک سیگارامون بود...یه اهنگ سنتی هم گذاشته بودیم که واقعا قشنگ بود...نمی دونم مال کی بود...ولی عجیب زیبا بود...داشتیم از سرما سکته می کردیم ولی تکون نمی خوردیم...یه جورایی انگار مسخ شده بودیم...راستی شنیدی هر کی زیر اولین برف سال شمع روشن کنه و دعا کنه هر ارزویی داره بر اوورده میشه؟...ما شمع نداشتیم...از دل دوستان که بی اطلاعم،ولی خودم از ته ته دلم دعا کردم...التماس کردم...واقعا حس خوبی بود...خیلی خوب...مرسی خدا...

راستی خدا جون،صداهامون رو شنیدی؟...

کمی سبکسری لازم است تا از زندگی لذت ببری

و کمی شعور تا مشکلی برایت پیش نیاید...!

 

اینجا به قدری سرد است که اب دهان در دهانت یخ می بندد...!

چیز غریبیست...خصوصا برای من که به طرز اعصاب خورد کنی سرمایی هستم...باری ، این سرما هم گذراست...اینطور نیست رفیق؟...

چند روزیست به خاطر مساله ای افسرده و دلگیرم...حتی وسطی بازی کردن ساعت 12 شب تو حیاط در سوز و سرمای بی رحم اینجا و بعدش تا صبح با دوستان نشستن و تو سر و کله هم زدن و سیگار دود کردن و صبح با چشمان پف کرده سر کلاس حاضر شدن و کنسل شدن کلاس طراحی و همراه با دوستان حمله به سمت سلف برای صرف صبحانه هم نتوانست تسکینی برایم باشد...

البته دروغ است اگر بگویم به اندازه ی دیشب ناراحتم...اما هنوز هم سرمای غم این مساله را در خود احساس می کنم...باری ، این سرما هم گذراست...اینطور نیست رفیق؟...

شبی از تلخی هجران تو گویم سخنی...

 

دلتنگم...دلتنگ چی؟...نمی دونم...دلتنگ کی؟...اونم نمی دونم...فقط می دونم دلتنگم...خیلی زیاد...

هر کار می کنم این عادت شخم زدن خاطرات از سرم بیفته نمی شه که نمی شه...تبدیل شده به یک عادت ازار دهنده...منم که استادم در خود ازاری...

می دونی..همش دارم الان رو با دوران دانشجویی قبلیم مقایسه می کنم...

باز هم دلم همون روزها رو می خواد...همون خنده ها...همون شیطنت ها...همون شب زنده داری ها...همون عدس پلو ها...همون خونه ی خوشگلم که بغل زاینده رود بود...همون نون بربری های سر کوچه...همو بلال های سر پل فلزی...همون بالکن رو به کوه صفه...هووووم...یادت میاد؟...

وسط زمستون رفتیم ابیانه یادته؟...کلاغ های عباس اباد رو یادته؟...چایخونه کوروش رو چی؟...

اون وقتا دلم میخواست زودتر تموم شه...ترم اخر رو یادته؟....فشار درس و هزار تا موضوع دیگه...بریده بودم...کم اورده بودم...چه روزایی بود...یادته؟...

این شهر رو دوست ندارم...جادش برام عذاب اوره...همش حالم بد می شه...سر درد و تهوع شدید می گیرم...نگاهم که به جاده میفته گریم می گیره...همش چشمام رو می بندم...همین که وارد ترمینال بیهقی می شم بغض می کنم...می بینی...می بینی چقدر بچه شدم؟...

 

لنی راست می گفت...خوشبختی از اون شیرینی هاییه که باید داغ داغ خورد...

 

پ.ن : این پست مخاطب خاص دارد...

 

توهم نوشت: کلی خوشگل شدم...! اخه رفتم فر موهام رو تجدید کردم و مدل ابروهامم عوض کردم...خولاصه کلی دارم با قیافه جدیدم حااااال می کنم...!....بگو ماشاالله...!

 

تولد نوشت:راستی من فردا متولد خواهم شد...

 

۱-من اصولا تو کتم نمی ره که چرا هر جا می رم اگر پشه ای در اون مکان باشه یک راست سراغ من میاد...این همه ادم ، چرا به من گیر میدی لامصب؟!...

۲-رفتیم دانشگاه...یکی دو نفر رو اونجا دیدم که اصلا و ابدا انتظار دیدنشون رو اونجا نداشتم... مرسی خدا که منو همیشه سورپرایز می کنی...!

۳-در به در به دنبال یک نقشه ی کذایی همه جا رو متر کردیم و به همه جا سرک کشیدیم و همین الان خیلی اتفاقی موفق به دانلود کردنش از اینترنتات شدیم...مرسی خدا...

۴-امروز رفتم انقلاب و به چند جای اشنا سرک کشیدم و یاد ایام دانشجویی پیشین افتادم و کلی حالم گرفته شد...

۵-خاله جان به دلیل گود برداری خانه ی مجاورشان چند روزیست از صبح تا غروب را به همراه بر و بچشان در منزل ما به سر می برند...امروز خاله خانوم ما رو بردند سر ساختمان در حال گود برداری تا با مهندس ناظر که بد جور داره زیر ابی میره صحبت کنیم...ما هم کلی حس مهندس بودن بهمون دست داد !...چه کنیم...جنبه نداریم دیگه...!

۶-و در پایان هم سخنی از ساموئل بکت کبیر :

            من خوابم می اید و از این سیگار کشیدن های ابدی خسته شده ام...