رویاهای شکننده

روزمرگی...

رویاهای شکننده

روزمرگی...

 

یک واژه بسیار زیبا وجود دارد..هیچ...به هیچ فکر کن...

خب بالاخره کلیه امتحاناتمون ختم به خیر شد و دیشب جنازمون رسید تهران...بی شرفا پدرمون رو دراوردن...به خاطر تعطیلات پیش بینی نشده به دلیل برف بی سابقه!امتحانات عقب افتاد و جور این عقب افتادگی رو ما دانشجویان بدبخت کشیدیم و یک هفته هر روز راس ساعت 8 صبح در سالن امتحانات تجمع کردیم و با چشمانی نیمه باز امتحان دادیم و دهانمون مسواک شد اساسی...!

 

...با وجود تمام سختی که داشت بهمون خوش گذشت...مخصوصا شب امتحان زبان تخصصی...از 11 شب تازه شروع کردیم درس خوندن اونم در حالیکه شب قبلش فقط 2 ساعت خوابیده بودیم و ظهر هم نتونسته بودیم بخوابیم...عجب برفی هم اون شب میومد...خولاصه هر نیم ساعت که درس می خوندیم 2 ساعت استراحت می کردیم و دری وری می گفتیم و سیگار می کشیدیم و چایی با لیمو می خوردیم و اویزون پنجره می شدیم و با برف حالی میکردیم!...به همین دلیل هر کدوممون فقط رسید 1 درس از 3 درس تعیین شده رو بخونه!...

 

دیروز هم که امتحان اتوکد داشتیم و به محض دادنش رفتیم دعوا با عوامل نسبتا محترم دانشگاه!...چون مادر(...)ها برا تحویل پروژه هامون وقت نذاشتن...اخه یکی نیست بهش بگه الاغ جون به ما چه که برف بی سابقه ای! اومد و باعث شد امتحانای لعنتی عقب بیفته...خولاصه با کلی جیغ جیغ و التماس و ناله تونستیم 3 روز بیشتر وقت بگیریم و حالا موندیم تو این وقت کم چطور 3 تا پروژه عظیم رو ببندیم به طوری که دهنمون به ف ا ک نره...!

 

از طرفی دیشب که رسیدم تهرون فهمیدم که اییییول دانشگاه ازاد تهران جنوب قبول شدم و حالا گه گیجه گرفتم که چه کار کنم؟؟؟...برم شهرستون و انصراف بدم بیام تهرون و دوباره استارت بزنم و 2 سال و نیمه دیگه خودمو درگیر درس کنم  یا یک سال و نیم دیگه تحمل کنم و شهرستون بمونم تا همونجا فارغ التحصیل شم...

 

نمی دونم چه کنم...نمی دونم این 20 واحدی که با مشقت! در شهرستون پاس شد مورد قبول دانشگاه ازاد هست یا نه؟؟...خولاصه که دهن مغرم سرویس شده...3 تا پروژه کم بود استرس این یکی هم اضافه شد...نکته جالب قضیه اینجاست که ثبت نام دانشگاه ازاد 13 ام تا 15 ام همین ماهه و بنده 13 ام و 15 ام همین ماه تحویل پروژه دارم...! جالبه نه؟!...شما ها هم خوشحال شدین نه؟!...

 

اینم از این...دیشب هم که از فکر و خیال خوابم نبرد...صبح هم که افتاب صاف افتاده بود تو چشمم و نتونستم بخوابم و الان یک فارای قراضه که در این یک هفته سر جمع کمتر از 12 ساعت خوابیده با چشمانی زیبا و معصوم!در حالیکه پلک بالا ورم کرده و زیر چشم گود رفته با سری دردناک از میگرن و گلویی چرکی که 10 روزه خوب نشده در کل با چهره ای شبیه ناله افتاده کف اطاق و داره این خزعبلات رو تایپ می کنه در حالیکه نا م ج و داره می خونه :"...که هستم من ان تک درختی...که در پای طوفان نشسته...همه شاخه های وجودش...ز خشم طبیعت شکسته..."!

فک کن...! ببین این اهنگش توصیف حال الان منه...!

 

 همین الان هم یک عدد قرص کلو نا ز پا م انداختم بالا تا یه امشبه رو راحت بکپم تا فردا ببینم چه گلی باید سرم بگیرم برا این پروژه ها و همچنین چه تصمیمی باید بگیرم برای دانشگاه ها...!

 

خولاصه که رفقا التماس دعا!!!...

 

پ.ن : زنده باد کلو نا ز پا م...زنده باد کلو نا ز پا م...زنده باد کلو ناز...زنده باد کلوووو...زنده باد ککک...زنده بادددد...زند ه ه ه...ز ز ز ز....

 

 

ببین دیازپام 10 خورانده اند خلق را...!

 

خب میبینم که این مدت که نبودم تنها کسی از دوستان که کمی تا قسمتی متوجه عدم حضور طولانی مدت ما شد محسن(روزی دیگر) بود و دیگر دوستان جملگی غرق در دنیای خویش بوده و ما را حساب نکردند به هیچ جایشان!!

 

ای نامردااااااااااااااااا ...!!

.

.

بوگذریم...!

 

و اما دلیل غیبتم گوله برفی بود که مورخ جمعه 14 دی 86 در ولنجک بر اثر برف بازی به چشمم کوبیده شد اونم در حالی که من با چشمانی کاملا باز به گوله برفه خیره شده بودم!!...

 

فک کن!...این واقعه در شرایطی اتفاق افتاد که امتحانات از 18 دی شروع می شد و پشت سرش مسلسل وار تحویل پروژه های کذایی بود و من حتی یک کلمه از درسا رو نخونده بودم و پروژه ها همه نصفه نیمه مونده بود...نه خدایی فک کن!...

 

خولاصه اینکه قرنیه چشممون خراش برداشت و چشممون پانسمان شد...حالا 3 روز دیگه هم باید میرفتم شهرستون...شهرستونی که به جرات میتونم بگم دو برابر تهران سررردددد بود...

 

حالمون اساسی گرفته بود که یک روز قبل از حرکتمون از دانشگاه اطلاع دادن که به دلیل سرمای بی سابقه! دو تا امتحان اولمون کنسل شده...بهترین خبری بود که تو اون شرایط شنیدم...

همون روز رفتم دکتر و پانسمان چشمم رو باز کرد ولی گفت نباید زیاد از چشمم کار بکشم...منم گفتم چششششمممم و همون شب به مدت 4 ساعت مداوم فیلم دیدم! ...

 

بچه ها میگفتن شهرستون برف میاد خفنننن ولی عوامل نسبتا محترم دانشگاه فرمودن امتحان شنبه 22 دی حتما برگزار میشود حتی اگر از اسمان سنگ ببارد!...در همین راستا رفتیم ترمینال بیهقی و بلیط تهیه کردیم برای 21 دی!...حتما خودتون می دونید 21 ام تهران چقدر خسته و داغون بود!...شهرستون هم اینقد برف اومده بود که استانداریش تمام دانشگاها رو 22 ام تعطیل کرده بود ولی ما هر چی زنگ زدیم دانشگاه که بابا جان میگن راه ها خرابه و استانداری همه دانشگاهای اونجا رو تعطیل کرده و شما چطور میگین فردا امتحان برقراره و.... گفتن که باید بیاید و کوتاهی از خودتون بوده و ما مسئولیتی در قبال جان شما نداریم!و........

ما هم گفتیم جهنم...فوقش در راه علم سقط میشیم دیگه!...بنابراین راه افتادیم به سمت شهرستون...جاده ایییفتیییضاح بود...ببین یه چیز میگم یه چیز میشنوی...

 

3ساعت از حرکتمون گذشته بود که از طرف دانشگاه باهامون تماس گرفته شد و گفتن نه تنها امتحان 22ام کنسله بلکه تمامی امتحاناتتون تا 1 بهمن کنسله...ما هم گفتیم ایییی دهن همتون سرویس!...

 

اتوبوس دقیقا مثل مورچه حرکت می کرد و هر چی به شهرستون نزدیکتر می شدیم جاده ایییفتیییضاحتر میشد...خولاصه وضعیتی بود...من که از گرمای داخل اتوبوس به حالت اغما رفته بودم!...

 

ساعت 12 شب رسیدیم شهرستون...ببین واقعا به تهران رسیدگی می شه...اونجا وحشتناک بود...حتی کمربندی ترمینال تا شهر از شدت برف بسته شده بود و اتوبوس مجبور شد ماها رو ببره و داخل شهر بریزه پایین!...حالا مگه ماشین پیدا می شد...شبی بوداااا...داشتیم سکته می کردیم از ترس...به هر بدبختی یک ماشین پیدا کردیم که مسیر 600 تومنی رو 5000 تومن ازمون گرفت تا ما رو برد...بازم مردونگی کرد که ما رو ندزدید!...نصف شب توی اون بارش شدید برف راحت می شد ما رو دزدید!...

وقتی رسیدیم خونه توان بالا رفتن از پله ها رو هم نداشتیم...ولی جان دوباره گرفتیم بعد از زدن ماکارونی و چایی و سیگار و شکلات تلخ بر بدن...

 

حالا استرس گرفته بودیم که نکنه اینجا موندگار شیم و راه ها بسته شه و نتونیم برگردیم!...تا اینکه دیروز تصمیم گرفتیم با هر وسیله نقلیه ای حتی الاغ خودمون رو به تهران برسونیم...تا اینکه طی تماسی تلفنی با حسن اقا راننده تونستیم خودمون رو به اتوبوس برسونیم و دیشب ساعت 1 شب تهران بودیم...

اینم برنامه ی این مدت که نبودم...

 

راستی جریان دانشجویان دانشگاه بوکان رو شنیدین؟...بیچاره ها رو به خاطر قطع گاز خوابگاه ریختن از خوابگاه بیرون اونم تو بوکان...فک کن بیچاره ها خودشونو به زخمت رسوندن به مهاباد که اونجا پلیس راه بهشون میگه جاده بسته شده و این بیچاره ها هم میرن نیرو انتظامی که حداقل بهشون پناه بدن اونا هم میگن که اینجا یه مکان نظامیه و نمیشه اینجا باشید و از اونجا هم میندازنشون بیرون!...

 

جدا به مملکتون افتخار می کنیم...این ایران ماست...جایی که حتی نتونستن چهار تا دانشجوی دختر رو توی یک شهرستان غریب اسکان بدن تا جاده های لعنتی باز شه...جدا ازشون متشکریم...

 

پ.ن : اسم این پست از متن یکی از اهنگهای محسن نام ج و اقتباص شده...اگه نشنیدی حتما گوش کن...

 

.......................................................................................................

 

فک کنم بعد از 2 روز اگه خدا قبول کنه این بار ردیف شد!...

 

 

 

 

یکی به این بلاگ اسکای(....)بگه که من ادم ناراحتیماااااا

اعصابمو خورد کرده لعنتی...نمی دونم چرا همش پستم رو نصفه نشون میده!...

 

 

در شرف روانی شدن هستم!...یا بهتر است بگویم بودم...الان درصد خشونت روحم کمتر شده...یک طرح بیسیار بیسیار مشکل دارم که باید ماکتش را بسازم...

تقصیر خودم بود...اگر هنگامیکه استاد سیبیل! در حال نگاه کردن طرحم بود بی مقدمه دهانم باز نمی شد و به سیبیل خان نمی گفتم "دکتر! این مثلث ها شما را یاد خانه های روستای ک ن د و ا ن نمی اندازد؟!" شاید الان مجبور به ساخت چنین شیئ العجابی نبودم...

البته ناگفته نباشد که بسیار علاقه مند به ماکت سازی می باشم...ولی طرحم بسیار طرح بد غلقی(قلقی؟غلغی؟غلقی؟...خلاصه به کسر غ و ل!)برای خلق ماکت می باشد....

یک د ی ک ا ن س ت ر ا ک ش ن واقعی!...خدایا کمکمان کن...!

نیم ساعت پیش وقتی به این نتیجه رسیدم که استعمال سیگار و نوشیدن چای و بوییدن عود ـ خاک و برگ و پاره پوره کردن تعدادی مقوا و کاغذ و شکستن قطعاتی از فوم تاثیری در روند روانی نشدنمان ندارد طی یک عملیات انقلابی پریدم توی حمام و با لباس زیر دوش اب نشستم...! یک عدد سیب هم در همان حالت میل کردم!...

الان بهتر و ارامترم...با حوله و موهایی اب چکان وسط اطاقی پر از تکه پاره های فوم و مقوا و کاغذ نشسته ام و در حال خوردن یک عدد پرتقال نیم کیلویی! این ها را می نویسم...می نویسم که یادم بماند برای مهندس شدن چه زجرهایی کشیدم...!!!